نامه کودکی شنگالی به­‌خدا

15:30 - 27 شهریور 1393
Unknown Author
شورش عزیزی

مهربانم، ای زیباترین خالق هستی، بر بیکران لطفت سلام؛ می­دانم که از ذره ذره دغدغه­‌های موجودات کره خاکی اطلاع داری اما در این عصر یخبندان انسانیت می‌خواهم برایت شکایت نامه­‌ای بنویسم تا که در بارگاه عادل‌­ترین قاضی مطرح گردد.

آدرسم را می­دانی، در قسمتی از دنیا متولد شدم که خاورمیانه‌­اش می‌­نامند، در محدوده­‌ای مرزی متولد شدم که عراق می­‌خوانندش و پیرو مذهبی هستم که زرتشی می­‌دانندش. باری به هر جهت من انسان و در بارگاه عالی عدلت همه برابرند. زیبای من؛ محکومم به آوارگی چرا؟ در کره زمینی که تو صاحبش هستی، میدانی چند نفر نماینده داری؟ چند نفر خود را نماینده بر حقت می‌­دانند؟ سخت دلگیرم که چرا کیف و کفش مدرسه­‌ام فدای کشور گشائی یکی از این به نام نماینده‌­هایت شد. گویند سرنوشت هر کسی را بر پیشانیش نوشته‌­ای؛ من وقتی این را فهمیدم که سربازان خلیفه ابوبکر البغدادی، کیف کوچک آرایشم را غنیمت گرفته‌­اند و من دیگر آینه‌­ای برای تماشا کردن پیشانیم ندارم.

به کدامین منبر سجده کنم به کدامین خلیفه بپیوندم تا که بدانی دوستت دارم. والامقام در این کره خاکی به نام بزرگت چه گناهائی که نکردند، چه خون­‌هائی که پایمال نشد و عاملین این گناه‌­ها براین باورند که همه آن اعمال برای رضای تو است. من ثمره کدامین گناه ناکرده‌­ام که اینگونه در اوج بازی‌­های کودکانه­‌ام، بی‌کفش، آواره کوه و کمر گشته‌­ام؟ سوگند به آفتابت که تشنه‌تر از آن که بتوان بیانش داشت.

خسته­‌ام از تکرار ایام، کاش این نماینده‌­ات( ابوبکر البغدادی) نمی‌­­آمد. ما بی حضور این نماینده­‌ات راضی بودیم والان کیف و کفش مدرسه­‌ام را داشتم و دغدغه‌­ام نوشتن مشق شب بود. اما الان دغدغه­‌هایم تغییر کرده؛ من محتاج تکه نانی، جرعه آبی و سرپناهی برای زنده ماندن هستم. نمی­دانم بلوز مدرسه­‌ام را کدامین یک از سربازان خلیفه به غنیمت گرفته­‌اند فقط می­دانم خواهر بزرگم را برای اجرای جهاد نکاح، مسلمان کرده‌­اند. بد جور دچار نگرانی شده­‌ام در مدرسه به ما آموختند که ما همه انسانیم اما خلیفه تعاریف دیگری از انسانیت دارد و ما را نجس می­داند. راستی امسال بر تخته سیاه مدرسه­‌مان روز اول مدرسه چه خواهند نوشت. هر سال می‌­نوشتیم به نام خدا؛ امسال در کشور خلیفه چه خواهند نوشت؟

کریم و بخشنده بر درگاه سجود خواهم کرد و راضیم به رضایت اما درک کن که نگرانم، عروسکم را چه کسی می­خواباند آخر به آغوشم عادت کرده بود.

لباس‌های جشن تولدم را هم جا گذاشتم کاش قبل از آمدن خلیفه خبردار می‌شدم حداقل کمی مجهزتر آواره می­شدم. شاید این گناه باشد اما از خلیفه و خلیفه­‌های موجودت در عرش بی­کرانت متنفرم، کاش اصلا نبودند و ما راحت زندگی می­‌کردیم. نامه­‌ام طولانی است بارالاهی اما دل کوچک من تاب این همه نگرانی را ندارد بگذار بگویم از عزیز برادرم که به دلیل سنگینی وزن و مشکلات ذهنی در بیابان رهایش کردیم و مرگش او را مشهور کرد، قبل از حمله خلیفه هیچکس ما را نمی­‌شناخت. کمتر کسی می­دانست در جهان طایفه‌­ای هستند که پیرو آیین زرتشتی هستند. اما الان خوراک رسانه‌­های جهانی شده­‌ایم و محتاج کمک انسان­ها هستیم.

دلتنگم از بی کران لطفت که اینگونه آواره شده­‌ایم بزرگوار بر این محتاج‌­ها؛ خود لطفی کن از لطف انسان­ها، از نگاه‌­های تحقیر آمیزشان و.... خسته‌­ام. امشب سر بر بالینی از آرزوها می­نهم تاکه فردا همه چیز سرجای اولش برگردد. من کیف و کفش مدرسه­‌ام را داشته باشم از داخل کیف آرایشم آینه­‌ام را در بیاورم و تقدیرم را که در پیشانیم نوشته­‌ای بخوانم و خواهرم سرباز جاده نکاح نباشد. مهربانم منتظر بی کران لطفت هستم.

دوستدارت کودک شنگال