قفس، یادداشت چهارم: پیش‌بند "به یاد سپیده فرهان"

10:42 - 24 خرداد 1402
مژگان کاوسی

مژگان کاوسی

تا کنون دو بار بازداشت شده‌ام و هر دو بار در خانه‌ی خودم؛ هر دو بار هم با لباس خواب بودم که تیم شش نفره‌ای که از ساری به نوشهر آمده بودند تا طی مأموریتی مرا بازداشت کنند، دسته‌جمعی و با هیجان فراوان -گویی قرار است تا تروریستی را دستگیر کنند - به خانه‌مان وارد شدند! هر دو بار هم پس از روال کار و از جمله بار زدن کلی وسیله‌ی شخصی‌ام، با لباس مرتب و مسواک و کرم مرطوب‌کننده و قرص‌هایم راهی شدیم؛ البته آنها را در کیف شیک و زیبایی می‌گذاشتم و قبل از آن هم از مسئول تیم عملیات! اجازه می‌گرفتم؛ می‌گفتند با خودت بیاور، حالا "آنجا" یا در اختیارت می‌گذارند و یا نه! منظورشان هم از "آنجا"، سلول انفرادی بازداشتگاه اطلاعات-امنیت سپاه ساری در اطراف این شهر بود.

منظورم از گفتن این جزییات چیست؟ اینکه در سخت‌ترین شرایط هم تلاشم بر این بوده تا تمیز و مرتب و شیک باشم! این زیبا و مرتب و شیک و سِت! بودن را هم همیشه جزئی از "بەرخۆدان" و "خەبات" –م دانسته‌ام. باید نشان دهم که اگر زندان برای شکستن من است، من نمی‌شکنم! راستی، گفتم شکستن به یاد اعتصاب غذای اولم در زندان اوین افتادم. من و نسرین در اعتصاب بودیم - البته نسرین بیشتر تا چهل و هشت روز و من کمتر تا بیست و دو روز در اعتصاب ماندیم- در این بین، دوستان دیگر هم از سه روز تا ده روز ما را همراهی می‌کردند. بعضی از همبندی‌ها با خنده و شوخی می‌آمدند و با بشکنِ ریتم‌دار و صدای بلند می‌خواندند: بشکن بشکنه، بشکن! ما هم با شکم‌های خالی و فشار خونِ "هفت روی پنج" و خنده‌ی غرورآمیز جواب می‌دادیم: من نمی‌شکنم! آنها هم دوباره: بشکن! یادش به‌خیر واقعاً؛ به قول بچه‌ها و همان‌طور که پیش‌بینی می‌شد: خاطرات زندان محاله یادم بره! با همه‌ی سختی‌ها و دلتنگی‌ها و دعواها، همگی می‌دانستیم که دل‌مان برای خاطرات زندان تنگ خواهد شد!

برگردم به اصل داستان، یعنی شیک بودن در سخت‌ترین شرایط زندان‌ها و حتی کثیف‌ترین بازداشتگاه‌ها! چراکه می‌بایست "بەرخۆدان ژیانە" را به بهترین شکل زندگی می‌کردم. بهترین و شیک‌ترین چادر را برای زندان دوختە بودم. چادر گلدار برای زندان اجباری است آخر. اسمش را هم در خانه گذاشته‌ایم چادر زندان! همین‌طور ملحفه‌ها، شیک‌ترین‌شان را به زندان برده بودم؛ آخر معتقدم که در آن محدودیت بی‌انتها، باید زیباترین‌ها جلوی چشم‌مان باشد تا کمی به حال خودمان و همبندی‌های‌مان کمک کند. ناگفته نماند که جُور این جنبه از "بەرخۆدان" و "خەبات" مرا هم دخترهایم می‌کشیدند.

آنها مسئول خرید لباس‌‌های من برای زندان بودند. هر وقت که زندان اعلام می‌کرد تحویل لباس داریم، شروع می‌کردم به لیست نوشتن! معمولا زندان اوین در ابتدای هر فصل برای هر زندانی خانم حدود دوازده تکه لباس تحویل می‌گرفت که این تعداد شامل جوراب و لباس زیر هم می‌شد. هنوز هم دخترها با خنده از خاطرات آن وقت می‌گویند: مامان سفارش جوراب صورتی می‌داد با لبه‌ی تور سفید تا با رنگ تیشرتش سِت باشه! مامان سفارش  تیشرت می‌داد با یک آستین کوتاه‌تر از اون یکی! بعد می‌زنند زیر خنده؛ اینها را برای دوستانم که بعد از زندان به دیدنم می‌آیند و برای فامیل‌ها تعریف می‌کنند. من هم با اعتراض می‌گویم: شما متوجه نیستید، این جزئی از "خەبات" منه! آنها هم با اعتراض و خنده می‌گویند: مامان این  "خەبات"ِ ما بیچاره‌هاست، تا توی بازار دنبال سفارشات شما بُدوییم! بعد همه با هم، با مهمان‌ها می‌زنیم زیر خنده!

خلاصه در اوین با یکی از این ملحفه‌ها و با نخ و سوزن و با دست، برای خودم پیش‌بند آشپزخانه دوختم. در اوین آشپزی داشتیم؛ همین‌طور کچویی. پیش‌بندم سبزآبی بود و بچه‌ها خیلی دوستش داشتند. "سپیده فرهان" که هنوز به قرچک تبعید نشده بود، مدام می‌گفت: مژگان! پیش‌بندِت خیلی خوشگله! وقت آزادی-م بده با خودم ببرم! او زودتر از من می‌بایست آزاد شود. من هم می‌گفتم: حتماً!

"سپیده فرهان" خانم خیلی خیلی جوانی بود؛ مودب و مهربان و از بازداشتی‌های دی‌ماه ٩٦ و از بچه‌های کارگری. خاطرات خوبی از او دارم. گرچه گاهی نسبت به هم نقد داشتیم -که طبیعی است - اما هیچ وقت از آن نوع درگیری‌هایی که در زندان و بین همبندی‌ها رخ میدهد، بین من و سپیده رخ نداد. سپیده اواخر تابستان ٩٩ تحت فشار بود تا درخواست آزادی مشروط بنویسد. او نمی‌نوشت و می‌گفت من جمعاً دو سال حبس دارم و برای دو سال درخواست آزادی مشروط حماقت است؛ چون هر زندانی فقط یک بار می‌تواند از این امتیاز استفاده کند و اگر کسی قصد ادامه‌ی فعالیت بعد از آزادی را داشته باشد، این فرصت را برای محکومیت احتمالیِ طولانیِ بعدی نگه می‌دارد. البته مصطفی نیلی وکیل-م در آن پرونده که وکیل سپیده هم بود، اعتقاد داشت که باید درخواست را بنویسیم؛ چراکه در محکومیت بعدی و برای موافقت با درخواست آزادی مشروط، به این موضوع نظر خواهند داشت که در پرونده‌ی قبلی این امتیاز را درخواست کرده‌ایم یا نه؟ جالب اینجاست که با معدود درخواست‌های آزادی مشروط زندانیان سیاسی موافقت می‌کردند، اما دوست داشتند تا همه‌ی ما درخواست را بنویسیم!

سپیده را مدام به ساختمان حفاظت اطلاعات اوین می‌بردند و او هم مدام مقاومت می‌کرد؛ خلاصه در پاییز - که یادم نیست اواسطش بود یا اواخرش- و در سلسه تبعیدهای آن دوره که خیلی از بچه‌ها را تبعید کردند، سه نفر را صدا زدند؛ یکی از آنها "سپیده فرهان" بود. بند به‌هم ریخت. باز هم مثل روزهای شبیه این روز، غوغا شد. باز هم تبعید! احساس عدم امنیت. احساس دور شدن از همبندی‌ها؛ که اگر این دور شدن با خبر آزادی بود، خوشحال می‌شدیم، اما تبعید، آن هم از بند سیاسی به زندان عمومی همه را پریشان می‌کرد. وقت اداری بود دیگر. من هم مثل بعضی دیگر از همبندی‌ها مشغول آشپزی برای نهار بودم.

طبق معمول همیشه مرتب و شیک و پیش‌بند بسته! همان پیش‌بند مورد علاقه‌ی سپیده! وقتی خبر تبعید بچه‌ها آمد تا وقت بدرقه‌شان یکسره اشک ریختم؛ حتی بعد از رفتن‌شان! وقت کمی نبود این فاصله. شوک اولیه، جمع کردن وسایل، خداحافظی با تک تک دوستانِ در بند، بازرسی وسایل و بدرقه! همراه با سرودها، شعارها و اعتراض‌ها و اشک‌ها! خلاصه رفتند؛ سپیده رفت! دیگر ندیدمش و دیگر هم نخواهم دیدش؛ چون سه شب پیش خبر مرگ مشکوکش را شنیدم؛ در خانه‌اش؛ در کرج؛ هیچ چیز هنوز روشن نیست؛ فقط می‌دانیم که پیکر بی‌جانش در خانه‌اش پیدا شده و دیگر هیچ!

سه شب پیش که این خبر را در استوری یکی از دوستانم دیدم، دقیقاً مثل همان روز شوک شدم! روزی که خبر تبعید سپیده را دادند! بلافاصله پیش‌بند سبزآبی جلوی چشمانم نقش بست! و اینکه آن پیش‌بند الان کجاست؟ سپیده دیگر نیست! این تکان‌دهنده است! آن روز و پیش‌بند! هنوز ظهر نشده بود. مشغول آشپزی بودم. سپیده وسایلش را جمع می‌کرد و من گریه می‌کردم. یک دفعه پیش‌بند را درآوردم و به دست سپیده دادم. گفتم: ببر! قرار بود وقت آزادی‌ات به تو هدیه کنم؛ الان ببر! گفت: نه! و من پیش‌بند را در نایلون سیاه بزرگی گذاشتم که این‌طور وقت‌ها وسایل‌مان را در آن می‌گذاشتیم. سپیده پیش‌بند را با خود به قرچک برد. وقتی خبر آزادی سپیده را شنیدم، باز هم اولین چیز پیش‌بند بود که آمد جلوی چشمم! سپیده را در خانه و با آن در حال آشپزی مجسم کردم!

بعدِ رفتنِ سپیده به قرچک، در اوین با ملحفه‌ای عین قبلی اما به رنگ بنفش، برای خودم یک پیش‌بند دیگر دوختم. الان در خانه است؛ یک یادگاری مقدس که دلم نمی‌آید در آشپزخانه‌ی خانه‌ام از آن استفاده کنم. از این به بعد دیدن آن مرا بیش از پیش به یاد "سپیده فرهان" می‌اندازد.

سپیده زیر خاک آرام گرفته و من باورم نمی‌شود! اما من آرام ندارم و نمی‌دانم که دفعه‌ی بعدی که قرار است به زندان بروم، چگونه با شیک‌پوشی‌ام به "خەبات" - حتی در زندان - ادامه دهم، بدون آنکه دخترانم را به دردسر بیندازم!

مژگان کاوسی/ نوشهر/ بامداد چهارشنبه ٢٤ خردادماه ١٤٠٢ خورشیدی

* خەبات : مبارزه
* بەرخۆدان : مقاومت
* بەرخۆدان ژیانە : مقاومت زندگی است
* نسرین : خانم نسرین ستوده

* کلمه‌های کوردی‌ای که معادل فارسی‌شان را نوشته‌ام واقعا در زبان دیگری قابل ترجمه‌ی کامل نیستند، چراکه از دل یک فهم و تجربه‌ی زیسته‌ی تاریخی برای ملت کورد برآمده و به مفهوم غیرقابل ترجمه‌ای تبدیل شده‌اند.