محمد صدیق کبودوند عزیزم!

14:57 - 10 تیر 1391
Unknown Author
شلیر شبلی

محمد صدیق کبودوند عزیزم! بلند می گویم از ته دل دوستت دارم و افتخار می کنم که شما پدرم هستید

تقریبآ 10 روز بود کە از دنیای مجازی، اینترنت، فیسبوک و اخبارش دور بودم. اما ھراز گاھی برای جویا شدن از حال پدرم، محمد صدیق کبودوند عزیز حتما سری به این فضای مجازی می زدم. از اگوست 2010 که یکی از سایت‌ھای اینترنتی پیشنهاد ارتباط نسبی با زندانیان سیاسی را مطرح کرد، من نیز محمد صدیق کبودوند را بە عنوان پدر خودم برگزیدم و الان ھم دقیقاً حسم نسبت به ایشان درست شبیه احساس یک فرزند است نسبت به پدری دلسوز و مهربان. و نکتە جالب تر اینکە تقریبا 4 روز پیش با پسر آرام و متینی بە نام آرش آشنا شدم.

او ھم سلولی سابق پدرم بود. توی این چند روز فقط از پدرم، رفتار و کردارش، خنده‌ھا و غصە‌ھایش، صبوری و روحیەی بالایش و از مریضی‌اش برایم می‌گفت. می‌دونست کە من چقدر دوسش دارم. ھمش از او برام تعریف میکرد. می‌گفت که خیلی ھا با رفتار و حرف‌ھایشان اذیتش می‌کردند اما او خیلی آروم، صبور و منطقی جوابشون رو می‌داد و از دیگر رفتارهای با ارزشش این بود کە ھرگز کینەای از کسی بە دل نمی گرفت و تحملش خیلی زیاد بود. اما تنھا نکته‌ی خیلی مھم برام این بود کە گفت تو فقط اینھا رو شنیدی تا روزی کە با این مرد نازنین زندگی نکنی هیچ وقت نمی دونی چە آدم شریف و بزرگواری است که‌ هرگز حاضر نشده‌ شرافتش را به‌ خاطر هیچ چیزی زیر سوال ببرد.

راست می‌گفت کبودوند برای من پدری بود که ھرگز او را ندیده بودم و فقط از طریق گفتە‌ھا و نوشتەھایش می شناختمش و نیز از طریق آنچه که دیگران درباره‌اش نوشته‌اند و گفته‌اند، کبودوند را اینگونه شناختم و هم اکنون نیز دوستش دارم درست مثل پدرم.

آرش ماجرای آشناییش با پدرم رو این گونه تعریف کرد: اولین بار کە کبودوند رو دیدم تابستون 88 در اندرزگاە 7 اوین بود. زندانیانی که پس از انتخابات زندانی شده بودند رو از 240 و 209 بە اندرزگاە 7 آوردە بودند. آقای کبودوند هم از اندرزگاە 8 بە اندرزگاە 7 منتقل شده بود. اون موقع روزنامە‌ھا در زندان خیلی کم و محدود بودند و ایشون داشت روزنامە می‌خوند. فرزاد کمانگر کە دوستم بود، من رو با آقای کبودوند آشنا کرد. به ایشون گفت روزنامه رو بعد از خوندن بە آرش بدید و این اولین آشنایی من با کبودوند بود. ھرگز ندیدە بودمش و جایی هم اسمش رو نشنیدە بودم. 20 ماە در بند 305 و اتاق 6 بودیم کە بعداً به اتاق 3 منتقل شدیم. توی یک اتاق ھم سلولی بودیم. تخت من بالای تخت ایشون بود.

بھترین دوست و ھمدمم تو دوران سخت زندان بود و به جرات می تونم بگم که یکی از صمیمی ترین دوستهای کبودوند بودم بە طوری کە بە ما \'\'متحد استراتژی\'\' می گفتند.

پدر عزیزم! و حال با آنچه که از شما شنیدم و خواندم بلند می گویم از ته دل دوستت دارم و افتخار می کنم که شما پدرم هستید. واقعا نگران شرایط و موقعیتت شما و پژمان عزیز هستم. من و همه ی آزادیخواهان دنیا تا روزی که به خواسته هایت برسی از شما پشتیبانی خواهیم کرد و این رو بدونید که شما هرگز تنها نبوده اید، نیستید و نخواهید بود.

ای کاش این نامه که بیان احساسات من نسبت به شما پدر مهربانم هست به دستتون می رسید و می دونستید که من نیز یکی از فرزندانتان هستم. شاید این حسی که من به شما دارم حس هزاران نفر دیگر نیز به شما باشد. من مطمئنم که آزادی شما نزدیکست و روزی فرا خواهد رسید که با عشقی پدرانه همه فرزندانتان را در آغوش می کشید. ما نیز بی صبرانه منتظر آن روزیم