فدرالیسم و دولت ایرانی ـ بخش دوم و پایانی
16:08 - 21 اردیبهشت 1394


ذکریا قادری
فدرالیسم و دولت ایرانی ـ بخش نخست
اکنون به مورد سوم یعنی زبان پارسی بپردازیم:
طباطبایی مینویسد:\"با زوال اندیشه سیاسی ایرانشهری، شعر و ادب(زبان فارسی) به شالوده وحدت و تداوم ایران تبدیل شد.... اندیشۀ ایرانشهری در شعر، ادب و عرفان ایرانی تجدید شد\" اینکه اندیشۀ ایرانشهری(اسطورههای شاهپرستی) بازتولید شد، درست است. اما این اندیشه محدود به قوم پارس و پارسیان حامل آن هستند که، همزمان با احیای قدرت پارسیان در شرق ایران، اندیشۀ ایرانشهری و زبان فارسی به عنوان حامل آن، بازتولید شدند:
دهقانان/پارسیان به قول کچویان، بعد از زوال ساسانیان، در نتیجۀ حملۀ اعراب، از پارس به شرق ایران مهاجرت و در زیر سایه طاهریان و سامانیان، فرصت ظهور دوبارهای یافتند و با دستیابی به قدرت، از برای مشروعیت بخشی به خود، خداینامه را تحت عنوان شاهنامه، احیاء کردند. همان پارسیان، خداینامه را در دوران قدرت خود در ساسانیان نگاشه بودند. احیاء حاکمیت پارسها در شرق، همزمان شد با احیاء فرهنگ و اندیشه ایرانشهری(خداینامه)، که همان اندیشه و اسطوره شاهپرستی و عدالت سلسله مراتبی بود که، حاکمیت قوم برتر پارسی را در ساسانیان حفظ کردهبود و، در قالب شاهنامه بازتولید شد.
یعنی همان قوم حاکم پارسی ساسانیان که در اوج قدرت، خداینامه را نگاشته بودند، در مهاجرت به شرق ایران، و قدرتیابی دوباره، تحت عنوان شاهنامه، خداینامه را احیا کردند. به این دلیل تاریخ شاهان ایرانی تحت عنوان \"خدای نامه\"، تدوین گشت که، حاکمیت شاه، نمونه زمینی حاکمیت مطلق خدا/اهورامزدا، در آسمان است. پس اگر الگوی فرمانروایی شاهان هخامنشی/ساسانی، بر طرح الگوی سلطنت اهورایی استوار و توجیه پذیر شده، ایین رفتار مردم با شاه نیز، ایین حضور در برابر خدا است.(قاضی مرادی،١٣٨٩، ٧٢). به همین دلیل در امدن شاه همه باید به نیایش به خاک افتند، چون شاه به معنای حقیقی یزدانی است(اومستد،١٣٨٤، ٣٨٥).\" ایرانیان باستان و مورخان اسلامی نیز تنها سرگذشت پادشاهان را روایت میکردند از اینجاست که کتابهای تاریخی (را) خداینامه یا شاهنامه مینامیدند\"(کسروی، ١٣٧٧، ١٠).
که صرفاً به سرگذشت شاهان و کشورگشاییهای امپراطوریان میپرداختند. واژه خدا در دوره میانه اسلامیکه کاربرد ان برای غیر خدا، شرک محسوب میشد به شاه مبدل شد. خداینامه به شاهنامه. از آن جهت که از مشتبه شدن واژه خدا به معنای پادشاه پرهیز و جلوگیری شود(باقری،١٣٧٨: ١٦٥). سیرالملوک هم معادل عربی شاهنامه است(کاتوزیان،١٣٧٩: ١٢). بنابراین، آنچه تحت عنوان فرهنگ ایرانزمین و هویتملی نام میبرند، اندیشۀ ایرانشهری، همان کشورگشاییهای خدایان/شاهان است که مداحان درباری به ثنای آن پرداختهاند.
کاتبان اساطیر ایران باستان –به قول پیرنیا- مغان بودند، که کارکردی جز مداحی شاهان و مشروعیتدهی به آنان نداشتند در دوران اسلامی همانطور که کاربرد واژۀ خدا برای شاهان ممنوع شد، با وجود زوال دین زرتشت، مغان که روحانیون آن دین بودند، نمانده و در حکومتهای ایرانی، شاعران، جایگاه مغان را در مداحی و مشروعیت دهی به شاهان سامانی پُر کردند.
و به جای خداینامه در ستایش کشورگشاییهای ساسانیان، به تصنیف شاهنامه،در ستایش سامانیان پرداختند. زبان فارسی نیز همانند خداینامه و اندیشه ایرانشهری، نه مردمی بلکه برساختۀ قدرت و مداحان قدرت در مشروعیتدهی به حاکمان بود. به همین دلیل با احیای قدرت پارسیان و بازتولید مغان در شاعران، زبان فارسی به عنوان ستایشگر شاهان و مشروعیتدهنده به آنان بازتولید شد. راز احیای زبان فارسی همین است؛ اولین شاعران و احیاکنندگان زبان فارسی، شاعرانی چون: رودکی، دقیقی، عنصری و فردوسی، شاعران دربار و مداح شاهان سامانی بودند. فقط زبان پارسی قدرت وگیرایی مداحی و چاپلوسی شاهانه را داشت. زبان پارسی حامل اسطوره شاهپرستی بود بنابراین با احیای قدرت پارسیان/سامانیان و متعاقب آن، احیای اسطورههای شاهپرستی، زبان فارسی هم به عنوان حامل آن اسطورهها احیاء شد:
زبان فارسی باستان توسط داریوش بعد از شکست مادها(گئوماتا، فره ورتیش و جیثر تخمه) و نگارش کتیبه بیستون، برای ثبت افتخارات پیروزی بر مادها، یک شبه به دستور داریوش به کاتبان ایلامی /آرامی برساخته شد که، خاطرۀ پیروزی داریوش و پارسها، بر مادها را در کتیبه بیستون، حک و حفظ کند. آغاز زبان ایرانی به شکل مکتوبش کتیبه بیستون است(Kent,١٩٥٣, ١٢٨). اساساً زایش زبان فارسی٦ در پیوند با قدرت و سلطۀ پارسیان بر مادها ظهور، و با احیای قدرت پارسیان در ساسانیان و سامانیان گسترش یافت.
داریوش \"بعد از نگارش کتیبه به دو زبان عیلامی و اکدی، ننگین از اینکه چرا خود خطی ندارد...به منشیان ایلامی و آرامی خود فرمان داد تا خطی ایرانی اختراع کنند....منشیان از میان عناصر همه خطهای میخی، عمودی و افقی نشانههای برگرفتند و با خط الفبایی آرامی درهم آمیختند...یعنی زبان پارسی آمیختهای از دو خط بود و یک شبه بوجود آمد. بدون اینکه تکامل طبیعی داشته باشد...\"(هینتس،١٣٨٦: ٤٠-٤١). خط فارسی باستان فقط در سینه صخره ها و ستون کاخها دوام آورد حتی به ندرت بر روی لوحگلی و مهرهای سنگی نوشته می شد(همان:
٤٤-٤٥). دو لوح گلی ایلامی در تخت جمشید، نشان می دهد که ١٦ نفر از کودکان نجبا، چگونه با زور و با هزینه و پاداش زیاد، به یادگیری پارسی باستان مجبور شدهاند، تا این خط فراموش نشود(همان: ٤٥-٤٧). با همین هزینههای و قدرت نظامی و اداری، زبان فارسی به سایر قومیتها تحمیل شد. یعنی همزمان با قدرتگیری پارسیان و شاهنشاهی آنان، زبان پارسی زایش یافت. با حملۀ اعراب و فروپاشی امپراتوری پارسیان، زبان پارسی نیز فراموش شد و پارسیان/ایرانیان خود به زبان عربی نگارش میکردند. همزمان با احیای قدرت پارسیان در شرق ایران، اسطورههای ایرانی شاهپرستی و حامل آن اسطورهها، یعنی زبان پارسی احیاء شد.
کاتبان قدرت شاه پارسی داریوش، به مداحان و شعرای درباری سامانیان تبدیل شدند و با امر شاهان بود که، دقیقی و بعداً فردوسی به نگارش شاهنامه، که همان خداینامه ساسانیان بود، پرداختند. همانطور که کتیبههای بیستون با امر و تهدید داریوش به کاتبان حکاکی شد. نه در هخامنشیان داریوش و نه سامانیان، اقوام غیرفارس، مشارکت و سهمی نداشتند. قدرت سیاسی محدود به قوم پارس و زبان پارسی حامل اسطورههای شاه پرستی و افتخارات جنگی پارسها بر علیه دیگر اقوام از جمله کُردها بود. همانطور که اشاره کردیم: اتفاقاً دلیل زایش زبان فارسی، قدرت سیاسی بود، قدرتی که مغرور از شکست مادها/کُردها بود.
به همین دلیل کتیبۀ بیستون را در خاک مادها حکاکی کرد که، قدرت و پیروزی خود را به رخ آنها بکشد. بنابراین، همانطور که در بارۀ واژۀ ایرانزمین گفتیم، همانطور که زبان فارسی توسط داریوش، برای حفظ خاطرۀ پیروزی پارس بر ماد، برساخته شد، اندیشۀایرانشهری –فرهنگ مشروعیتدهی متافیزیکی- هم بعد از شکست مادها، توسط کوروش و شکست گوماته و فره ورتیش توسط داریوش، برای کسب مشروعیت برساخته شد.”توجیه مشروعیت هم برای داریوش هم برای کوروش ضرورت داشت زیرا که هر دوی آنها غاصب بودند و از راه پیروزی نظامی به پادشاهی رسیده بودند کوروش ارباب مادی خود را سرنگون ساخت وداریوش گئوماتا را”(گارثویت، ١٣٨٥ :١٢٢).
همانند زبان فارسی، تدوین مکتوب اندیشه ایرانشهری –که در دوران اسلامی احیا شد- در کتیبه بیستون است که، روایت داریوش از پیروزی خود بر مادها است و، ٦٩ بار اسم اهورامزدا را به عنوان حامی خود تکرار و، ٣٦بار از مادها به عنوان دروغ، اهریمن و...اسم میبرد. پس، کل فرهنگ ایرانزمین؛ زبان فارسی، اندیشه ایرانشهری، اسطورهها، خود واژه و سرزمینی که ایران نامیده شد و نهاد شاهنشاهی، در مقابل با مادها و مخالفتهای قومی برساخته شد و دیگری”غیر ”آن مادها/کُردها هستند که در جای دیگری به تفصیل بیان کردیم و در ادامه هم اشارههای گذرایی خواهیم کرد.
زبان فارسی، صرفاً یک زبان ادبی مداحی است؛ حال این مداحی، از زبان رودکی و فردوسی در وصف قدرتهای مطلق زمینی(شاهان) باشد یا بعد از زوال قدرت پارسیان و حاکمیت ترکان، از زبان مولانا در وصف خدایی آسمانی و قادر مطلق باشد. این زبان قابلیت بیان اندیشه و فلسفه را ندارد. به قول ابوریحان بیرونی با زبان فارسی از فلسفه گفتن، همانند رد کردن یک شتر از سوراخ سوزن است. تمامی متنهای فلسفی و عقلانی صدر اسلام، حتی توسط فارسها، به زبان عربی نوشته شدهاست.
غزالی همه کُتب خود را به زبان عربی نگاشت، اما در نصیحهالملوک، که مدح شاهانه است، به زبان پارسی نوشتهشد. خود طباطبایی، شاید همین زبان باعث شدهاست که این همه توهمات را سرهمبندی کرده و سعی در احیای شاهنشاهی، در قالب مفاهیم مدرن پلورالیسم، ملت و.. دارد. همانطور که پارسیان مسلمان شده نیز، همان اسطورهها را در قالب مفاهیم اسلامی ظلالسلطان و مجری شریعت اسلامی احیاء کردند. امروزه زمان ومکان مداحی و پرستش زوال یافته است، زبان فارسی حتی یک متن جهانی را هم قادر نبودهاست، تولید کند و قدرت دولتی بوروکراسی و آموزشی، جایگزین زیبایی مداحان درباری را در گسترش زبان فارسی و نابودی سایر زبانها پُر کرده است.
این است راز اینکه اندیشۀ ایرانشهری از حماسه به عرفان تحول یافت – اگرچه ما اعتقادی به حماسه در فرهنگ ایرانی نداریم و فرهنگ ایرانی از آغاز عرفانی میدانیم که، حماسهها دستبرد فرهنگ مادی بودهاند که در جای دیگری به آن پرداختهایم- “با سیطرۀ اخلاق دینی قشری و چیرگی ترکان و مغولان حماسهپردازی در محاق تعویق افتاد و عرفان به جریان عمدۀ اندیشه سیاسی تبدیل شد.......با تبدیل شدن عرفان به جریان عمده، التفات به اندیشه سیاسی و مدنی از میان رفت و فلسفه سیاسی دستخوش زوال شد”. با توجه به مطالب بالا، منظور طباطبایی از اندیشه سیاسی و مدنی، نمیتواند چیزی جز اندیشه شاهپرستی و دسپوتیسم و کشورگشایی پارسها باشد. زوال فلسفه سیاسی هم، همان زوال فلسفه و اسطورهقدرت شاهی است.
با زوال حاکمیت پارسیان از سویی، و ظهور حاکمیت ترکان و مغولان، زبان فارسی که ذاتاً زبان مدح و ستایش شاهان پارس و حامل خاطرۀ قدرت باستانی پارسیان است، از اندیشۀ سیاسی(اسطوره شاهپرستی)گسست و از سوی دیگر، چون دلخوشی به حاکمیت ترکان و مغولان نداشتند، اسطورهها را فرافکنی و از مدح خدایان/شاهان زمینی، به مدح خدایان آسمانی پرداخت(مولانا، حافظ و...)، و فرهنگ ایرانشهری که همان اسطورههای شاهپرستی است، طبق گفته طباطبایی، از سیاست مدینه(شاهنشاهی)گسست و در عرفان و ادب شعری تداوم یافت، یا از بیرون به درون انتقال داده شد، تا روزی که قدرت پارسها احیاء گردد.
با ظهور صفویان و مخالفت علما برجسته چون مجلسی و... با تصوف و عرفان، به قول طاهری، چون زبانفارسی با عرفان و تصوف عجین شده بود، زبان فارسی و شعر و ادب آن نیز زوال یافت.
اسطورهی شاهپرستی صفویان، این بار نه با کتیبههای درباری و نه با شعر و ادب، بلکه با زبان فقهی و حاکمیت علما شیعی، روایتی شرعی/فقهی به خود گرفت.
فرهایزدی که به ظلالسطان سنی تحول یافته بود، با واسطۀ مرشد کامل و ولایت مطلقه تصوف، در قالب ولایت فقیه و نایت امام معصوم شیعه، به سرمنزل نهایی خود رسید. صفویان به دلیل قزلباشان شیعه(سیوری،١٣٨٢: ٢٤) و یا درستتر، به قول لمبتون، برای مشخص ساختن مرز قومی با عثمانی سنی(لمبتون در سیوری)، مذهب را از سنی به شیعه تغییر دادند و باردیگر فرهنگ ایرانی(اینبار مذهب شیعه همانند زرتشت باستان)، در خدمت قدرت سیاسی قومی قرار گرفت.
ایدوئولوزی پویای نهضت اولیه صوفی، بعد از شکست چالدران کاهش یافت. صوفیان و قزلباشان ارادت قبلی را دیگر نداشتند(سیوری، همان:١١١). صوفیگری نظامی زوال یافت و علما فقهی جای آن را گرفتند حتی مجلسی منکر صوفی بودن پدر خویش شد(همان: ١١٢). اما در عین زوال یافتن صوفی گری نظامی، مفاهیم آن چون مرشدکامل و ولایت مطلقه، به فقه شیعی انتقال یافت و زمینه ساز مفهوم ولایت فقیه شد.
اندیشهایرانشهری که در زمان انقلاب مشروطه در دو سطح علما(به طور ناخودآگاه وعجین شده با مذهب) و روشنفکران(خودآگاه و از طریق مطالعه وغرب)، جریان داشت و انقلاب مشروطه تجلی پارسگرایی بر علیه حاکمیت ترکی با مشارکت دو گروه نامبرده بود، با حاکمیت روشنفکران در دستگاه دولتی رضاشاه، اتحاد دو گروه، به اختلاف تبدیل شد. چون روشنفکران، ایران باستان را متجددانه و سکولار تعریف و بازسازی کردهبودند، علما را از صحنه قدرت کنار زدند.
علما نیز که حاملان اصلی اندیشهایرانشهری در قالب ولایت فقیه بودند، و در مخیلۀ آنان حضور داشت، طردشدنشان از حکومت را، با طرد حکومت از طرف خود، جبران کردند که، نتیجۀ منطقی آن تبدیل شاهروحانی ایران باستان، به روحانیشاه جمهوری اسلامی است. نراقی، اولین نظریهپرداز ولایت فقیه، طبق تقسیمبندی افلاطون از فضایل، – مغز/معرفت، اراده/شجاعت و شهوت/خویشتنداری که عدالت به معنی اعتدال میان آنهاست- معرفت اسلام را شریعت و صاحب معرفت به شریعت را بعد از غیبت، فقیه میداند. بنابراین، مغزی که باید بر سایر اعضاء بدن حاکم باشد، همان فقیه است. وی اشاره میکند که شاهان حاکمان مردم و علما حاکمان شاهان هستند(نراقی در طباطبایی،١٣٨٤: ٦٤).
از سویی، با زوالحاکمیتپارسیان(سامانیان و...)، و حاکمیتترکان، و از سوی دیگر، انتقال فرهنگ ایرانشهری(اسطورههای شاهپرستی) به عرفان و ادب شعری- که نتیجۀ همان زوال حاکمیت پارسها بود- بین مردم پارس و حکومتهای ترک، تضاد و تقابل پیش آمد(تضاد دولت و ملت) .به دنبال عدم امکان تجدید اندیشۀ سیاسی ایرانشهری، در حالی که نظام سلطنت موروثی در ایران تجدید شده بود، شکافی میان تکوین دولت در ایران واندیشۀ سیاسی آن ایجاد شد........پی آمد مهم شکاف میان تکوین دولت واندیشۀ سیاسی ایرانشهری، تکوین وحدت و هویت ملی در بیرون دولت و ورای آن(عرفان و شعر) بود(همان ١٤٥-١٤٧).
اولاً که هویت ملی در کار نبودهاست که در بیرون دولت تکوین یافته باشد. این همان حکومتگرایی پارسی یا هویت قومی پارس است که از قدرت دور افتادهاست. تضاد ذاتی نیست؛ بلکه تضاد بین پارسهای از قدرت دورافتاده و حکومتهای ترکی/مغولی است. پارسها که همیشه به آقابالاسری عادت و در رأس قدرت بودند – دلیل اسلام آوردن آنها نیز به قول اشپولر دست یابی به قدرت سیاسی و اقتصادی بود- حسرت نداشتن قدرت را، از زبان عرفان، به تقبیح و نکوهش قدرت تبدیل کردند(گربه دستش به گوشت نمیرسد میگوید بو میدهد). این دلیل عرفانیشدن است که، حتی عرفان پارسها هم، دلیل سیاسی دارد.
چون در پارسها/ایرانیها، سیاست بر اندیشه و دین و فرهنگ تقدم دارد و همگی آنها، ابزار هژمونیک قدرتسیاسی پارسی است. چون امکان احیای شاهنشاهی تا تکوین دولتمدرن میسّر نشد، تضاد دولت(ترکان) و ملت(پارس)، به غیر از دورههای صفویان، تا انقلاب مشروطه باقی ماند. با شکستهای قاجارها از روسیه وضعف نظامی آنان، از سویی، روشنفکرا پارس، با شعار دموکراسی، مشروطیت و آزادی مدرن، و از سوی دیگر، علما با شعار رهبری جهاد و ولایت فقیه(فره ایزدی) ، سعی در فروپاشی حاکمیت ترکان قاجاری و احیای قدرت پارسیان داشتند که همزمان با دستیابی پارسیان به قدرت(پهلویها/ جمهوری اسلامی)، اسطورههای شاهپرستی(شاهنشاهی/ولایت فقیه) و فارسگرایی احیاء و متعاقب آن زبان فارسی(آموزش اجباری زبان فارسی فرهنگسراهای زبان فارسی و...) به عنوان حامل آن اسطورهها، بازتولید و گسترش یافت.
مفاهیم مدرن با شاکلهبندی زبانپارسی، در خدمت اسطورههای شاهپرستی(اندیشه ایرانشهری)، و احیای قدرتسیاسی پارسیان قرار گرفت. چون دولتمدرن، مانند امپراتوری باستانی هخامنشیان – که با شکست نظامی مادها/آستیاگ تکوین یافت-، جز با سرکوب و شکست نظامی جنبشهای قومی کرد(سمکو) و عرب(خزعل) و... مقدور نشد.
ولایت فقیه جمهوری اسلامی هم، همانند فره ایزدی داریوش وکوروش، -که هردو با شکست مادها به قدرت دست یافتند- جز با شکست و یورش به کردستان ممکن نشد. در فقدان مقبولیت مردمی دولت-تک قومیتی پارس، احیای اسطورههای شاهپرستی و مشروعیت متافیزیکی(اندیشه ایرانشهری) لازم میآمد. لازمۀ احیای اسطورهها هم، احیای زبان پارسی به عنوان حامل آن است.
بنابراین، تضاد به اصطلاح دولت و ملت/قوم، همانطور که گوبینو اشاره کرده است، ریشه در تضاد قومی حاکمیتهای غیرفارس، با قوم فارس در قبل از مشروطه، و حاکمیتهای فارس و اقوام بیدولت غیرفارس، در بعد از مشروطه دارد. قومگرایی قدیم پارسها، در اتحاد با دین زرتشت، با مشروعیت فرۀایزدی، به خاطر فتح سرزمین و غارت منابع دیگر اقوام، با نیروی جنگی و شمشیر تکوین یافت.
ملیگرایی مدرن پارسها نیز، برای فتح یا پسگیری سرزمینهای فتحشده، از روسها، با رهبری دوگروه علما و سکولارها، علما با مفهوم جهاد مقدس و ولایت فقیه، و سکولارها با اصلاحات نظامی عباسمیرزا و قدرت نظامی رضاشاه با مفهوم فره شاهشنای، آغاز شد. یعنی هم در قدیم و هم در جدید، مشروعیت متافیزیکی و جنگ و نظامیگری اصل عقل سیاسی ایرانی است چون در هردو مورد، هدف نه وحدت در کثرت، که باید با توافق و رضایت به دست بیاید، بلکه هدف سلطۀ دولتی پارس است که به دلیل مقاومت دیگر اقوام، جز با قدرت نظامی و سرکوب وتوجیهات متافیزیکی قدرت، به دست نمیآید.
طباطبایی با نقد نظریۀ گوبینو، عامل اصلی جدایی حکومت ومردم را، نه تنوع قومی، بلکه عملکرد حکومتهایی میداند که آداب حکومت نمیدانستهاند (١٦٢) و تحلیل گوبینو را نارسا و دلیل آن را دیدگاه نژادی گوبینو میداند. اولاً که جناب طباطبایی باید بداند، همان دیدگاه نژادی گوبینو است که -در ناامیدی از و حدت نژادی آریاییها در اروپا، به دلیل جنگ پروس و فرانکها، که هردو آریایی/ژرمنی بودند، همچنین تحلیل نژادی وی از انقلاب فرانسه، که آن را انقلاب طبقات پایین و نژاد پست بر علیه نژاد برتر فرانکها، میدانست - وی را به ایران و طرح نظریه نژادی آریاگرایی کرد، که تاریخ ایران همچون تاریخ پر افتخار گذشته نژاد آریایی را برجسته کرد.
در ثانی، دیدگاه گوبینو که در تضاد حکومت ومردم، تنوع قومی را برجسته کردهاست با توجه به امکانات مفهومی و اطلاعات تاریخی امروز که در بالا به آن اشاره کردیم، به حقیقت نزدیکتر است.
گوبینو مینویسد:\"اقوام ترک تبار بر فارسی زبانان، فرمان راندهاند و بی اعتنایی به حکومت(تضاد دولت و ملت، قادری) را ناشی از این امر دانسته است\". در تأیید گفتههای گوبینو و با توجه به مطالب بالا، باید گفت؛ به لطف ناسیونالیسم مدرن، و ظهور علما به دلیل رهبری جهاد بر علیه روسیه، پارسها از لاک عرفان به میدان سیاست بازگشتند.
انقلاب مشروطه، تجلی ناسیونالیسم ایرانی/فارسی است، بر علیه حاکمیت ترک. که چون پارسها در ضعف و اپوزسیون بودند، با شعارهای آزادی و مشروطه، سعی در بسیج مردم و ضعیف کردن و نابودی حکومت ترکی و احیای سلطۀ پارسی داشتند\"شورش بر دولت استبدادی این بار به اسم ازادی و قانون و....انجام گرفت\"(کاتوزیان، ١٣٧٩: ١٥). به محض اینکه فارسها(با رضاشاه) فرصت دستیابی به حکومت را به دست آوردند- واین حکومت جز با قدرت نظامی و شکست جنبشهای دیگر اقوام به دست نیامد- آزادی و دموکراسی و قانونگرایی، فراموش شد.
شعارهای آزادی و دموکراسی، برای دستیابی به قدرت، توسط فارسهای محروم از قدرت طراحی شده بود. همان لیبرالها و مدافعان مشروطیت و دموکراسی، در مقابل حاکمیت قاجارهای ترک، از دسپوتیسم و حاکمیت مطلق رضاشاه فارسگرا حمایت، و با قدرت دولتی رضاشاه سعی در نابودی کثرت جامعه و ازادیهای مدنی داشتند. \"پس از انقلاب روسیه و شکست مشروطه،....هجده تن از زعمای حزب دموکرات، به پیشنهاد محمد تقی بهار، تصمیم به ایجاد حزبی ملی گرفتند، تا بدنۀ اصلی دولت فاضل قدرتمند را تشکیل دهند... دولتی منظور بود نظیر دولتی که به دست آتاتورکها و بعدها در آلمان به دست نازیها به وجود آمد\"(بهار،١٣٧١: ٢٧).
در حالی پارسها با شعار مبارزه با استبداد و ترفند دموکراسی، اقوام دیگر را بر علیۀ قاجارهای ترک بسیج کرده بودند، با انتقال قدرت از ترکان به سلطنت پارسگرای پهلوی، مشکل دیگر استبداد نبود، چون حاکمیت فارسی شده بود بلکه مشکل در جامعه غیر فارس بود.
بنابراین، به جای مبارزه با قدرت دولتی غیرفارس با تکیه بر مردم، به مبارزه با مردم غیر فارس، با تکیه بر دولت پارسگرا پرداختند و استبداد حاکمیت مستبدانۀ پارسی رضاشاه، نه تنها امر مذمومی نیست بلکه مطلوب و برای سرکوب دیگر اقوام و وحدتملی/حاکمیت پارسی، لازم بود.
در این گفتمان مشکل اصلی جامعه ایران، نه استبداد بلکه پراکندگی قومی، زبانی و فرهنگی است(ابراهامیان،١٣٨٣: ١٧٦)٧. احیای قدرت پارسیان و فرهنگ و اندیشۀ ایرانشهری، که طباطبایی ادعا دارد با احیای آن پلورالیسم و قانون و آزادی احیا خواهد شد، توسط ناسیونالیسم فارسمحور رضاشاهی، نه تنها به وحدتدرکثرت و احیای قانون و پلورالیسم منجر نشد، بلکه به سلطۀ واحد(پارس) بر کثرت(دیگر اقوام)، و دسپوتیسم و سلطنت مطلقه و سرکوب قومیتها منجر شد. منطق دولت مدرن، همان سلطنت مطلقۀ ایرانباستان بود و در چارچوب عقل سیاسی ایرانی، مفاهیم مدرن را \"مفصلبندی\" کرد.
ناسیونالیسم دولتی و مفاهیم مدرن ملت و دولت، جایگزین دین زرتشت و اسطورهها، در توجیه سلطۀ سیاسی پارسها شد. همانطور که خود طباطبایی در ادامه روشنفکران رضاشاهی، مفاهیم مدرن پلورالیسم و ملت را، ابزاری برای احیای قدرت مطلق پارسها در قالب شاهنشاهی به کار میبرد.
ظهور استبداد رضاخان، نه تقدیر بود، نه دستنشانده، و نه یکتنه به قدرت دستیافت، بلکه برآیند سیاسی قلم روشنفکران و با پشتیبانی قوم پارس بود.
رضاخان از ایدئولوژی آریایی و فارسمحوری که در میان ایرانیان متجدد نفوذ پیدا کرده بود الهام میگرفت این ایدئولوزی را روشنفکران جوان و نخبگان ناسیونالیست فارسمحور پایه گذاشتهبودند(کاتوزیان،١٣٩٢: ٢٢٢). اما با ایجاد حاکمیت فارسی، نه تنها تضاد دولت با ملت(اقوام) پایان نیافت بلکه تضاد دولت با ملت/قوم به نوع دیگری هویدا شد. اگر در دوران حاکمیت ترکان، پارسها بی توجه به دولت بودند، در دوران حاکمیت پارسها، این ترکها، کردها، عربها و... هستند که به دولت بی توجه هستند.
بنابراین، دولت ایرانی، همیشه دولت تک-قومیتی بودهاست و این دولت تک-قومیتی، فاقد هرگونه مشروعیتی درمیان دیگر اقوام و صرفاً با قدرت نظامی و تمرکزگرایی تداوم یافته است. این است که با زوال قدرت متمرکز دولت مدرن، بعد از عزل رضاشاه، که، جز با سرکوب جنبشهای قومی شکل نگرفته بود، اقوام غیرفارس دوباره دست به عصیان زدند همانطور که بعد از خروج کمبوجیه، پسر کوروش، -که کوروش نیز با شکست نظامی مادها و برده کردن آنها، امپراتوری هخامنشیان را بنیاد گذاشت-، و ضعف قدرت مرکزی، اقوام غیرفارس، برضد سلطۀ امپراتوری هخامنشیان پارسی(در ادامه...) دست به عصیان زدند و جز با سرکوب داریوش، ایرانزمین(سلطۀ پارسها) تثبیت نشد.
به همین دلیل چرخۀ حکومت استبدادی –سرکوب/ شورش – تقدیر ایرانزمین است چون ایران در طول تاریخ همواره دولت و جامعهای استبدادی بودهاست(کاتوزیان،١٣٧٩: ٧). اما برخلاف نظر کاتوزیان، استبداد ایرانی ماوراء جامعه و فاقد پایگاهاجتماعی نبوده است. استبدادقومی و مبتنی بر پایگاه قومی و نه طبقاتی بوده است بنابراین، نه تضاد دولت/امپراتوری و ملت/قوم، بلکه تضاد دولت تک-قومیتی با اقوام بیدولت است. بنابراین، دیدگاه گوبینو در باره تضاد دولت و ملت/قوم، که آن را ناشی از دیدگاه نژادی/قومی دانسته است، درست به نظر میآید. در ایران قوم گرایی بر اگاهی طبقاتی غلبه داشته است(ابراهامیان، ١٣٨٣،٤٦). و تضاد اصلی تضاد قوم صاحب دولت با اقوام بیدولت است.
چون از کوروش تا رضاشاه، حاکمیتهای پارس(شاهنشاهی)، فاقد مقبولیت مردمی در میان سایر اقوام مغلوب بودند، به مشروعیت متافیزیکی برای حفظ سلطه نیاز داشتند. راز تدوین و احیای بعدی اندیشۀ ایرانشهری(اسطورههای شاهپرستی) هم همین است که برخلاف ادعای پارسها، نه مایۀ افتخار، بلکه مایۀ ننگ قوم پارسی است. همانطور که از بیان گارثویت اشاره کردیم، هم کوروش و هم داریوش به توجیه مشروعیت نیاز داشتند چون هردو غاصب بودند(گارثویت، ١٣٨٥ :١٢٢). سلطان محمود ترک و الجایتو مغول هم به اندازۀ پارسیان، سعی در احیا و استفاده از اندیشۀ ایرانشهری(اساطیر شاهپرستی) را داشتهاند، چون به اندازۀ حکومتهای پارسیان متجاوز و مستبد در عین حال فاقد پایگاه مردمی در میان اقوام مغلوب بودند.
چون این اندیشه و فرهنگ، چیزی جز مشروعیتدهی قدرت مطلق و شاهپرستی نیست. شاهان ترک و مغول، مانند خود پارسها مهاجر و به این سرزمین یورش آوردهبودند – \"ایران همیشه مورد تخت و تاز تیرهها و قبایل گوناگون قرار گرفته است ایرانیان نیز خود ترکیبی از این اقوام و قبایل بودند\"(کاتوزان، بخارا، ١٣//٧٧: ١).- به این دلیل به اندیشۀ ایرانشهری نیاز داشتند، تا در نبود مقبولیت مردمی، کسب مشروعیت متافیزیکی کنند.\" –\"در شخص سلطان محمود شوق عجیبی به داستانهای تاریخی پادشاهان ایران ایجاد شد\"(شجاعوند،همان)- چون اندیشه ایرانشهری چیزی جز حقالهی شاهان(فره ایزدی) و عدالت طبقاتی/سلسلهمراتبی که، قوم حاکم در رأس هرم آن هستند، نیست.
ایدئولوگهای پارسی، آن را دال بر جذابیت فرهنگ ایرانزمین و جذب اقوام در فرهنگ ایرانی دانسته به همین دلیل ادعای فرهنگ و ملت چند قومیتی دارند. این درست است که ترک و مغول جذب آن شدهاند، اما مردم جذب آن نشدند، فقط حاکمان و خونخواران تاریخ، چون چنگیز و سلطان محمود و کوروش، که جز با زور شمشیر و تجاوز، توان کسب قدرت را نداشتهاند، و قوم/قبیله خود را بر دیگر اقوام مسلط کردند، جذب آن شدند. بنابراین، تنها کثرت موجود، کثرت حکومتهای استبدادی پارس و ترک و مغول بوده است که سلطه قوم واحدی را اداره کردهاند.
دکتر طباطبایی که، با مفاهیم دلربای مدرن، سعی در احیای اندیشۀ ایرانشهری دارد، یا واقعاً از درک اندیشه ایرانشهری عاجز است یا فهم او از تجدد قاصر است. شاید هم برای فرار از اتهام آرامش دوستدار، زیادی فوکو را مطالعه کرده و دیدگاه فوکو در مورد سلطۀ مدرنیته را خیلی عریان دریافته است که مدعی تلفیق و سازش اندیشههای ایرانشهری با مفاهیم مدرن است. یا مانند غزالی و تنسر و کسروی، ایدئولوگ است نه اندیشمند.
طباطبایی،\"زوال ایران و ایرانشهر(شاهی آرمانی) را ناشی از زوال اندیشه و فلسفه عقلانی میداند\". (طباطبایی،١٣٨٠ : ١١٥-١١٦). یعنی اندیشۀایرانشهری را همان فلسفۀ و اندیشۀ عقلانی و فلسفه را بازتولید یا تداوم اندیشه ایرانشهری میداند .ما در بالا اشارهکردیم که اندیشۀایرانشهری چیست. برای تکمیل آن باید اشاره کنیم که در ایران باستان فرهنگ و فلسفه و اندیشهای نبودهاست که زوال یافته باشد یا در قرون اولیۀ اسلامی احیا شده باشد.
به قول مانوئل کوک، امپراتوری عظیم ایرانیان، فاقد هرگونه متن و نوآوری در زمینه ادب و فلسفه و اندیشه بودهاست. کل زبان فارسی باستان که حامل اندیشه ایرانشهری بوده است، ٣٥٠ تا ٤٠٠ کلمه بود که، صرفاً به مداحی شاهان اختصاص یافته است. بنابراین، فرهنگ و اندیشه ایرانشهری همان اسطورههای شاهپرستی بودهاست که وظیفه مشروعیت دهی به قدرت شاهان و حاکمیت پارسیان را داشته است. اینکه ایرانزمین احیاء یا به قول طباطبایی تداوم یافته است، درست، اما نه آرمانی چند قومیتی، یا به قول ایشان وحدت در کثرت بوده است که دچار زوال شده باشد، نه فلسفه و اندیشه و عقلانیت و تاریخ نویسی. تمام منظومه فردوسی(که آن را احیا اندیشه ایرانشهری می گویند، قادری) به عنوان تاریخ پادشاهان ساخته شدهاست که یکی پس از دیگری به توارث در تخت سلطنت ایران جانشین یکدیگر میشدهاند؛ از کیومرث افسانهای تا یزدگرد ساسانی تاریخی(استاریکف به نقل از ثاقب فر،١٣٧٧: ٢٧٧).
برخلاف ادعای دکتر طباطبایی، این نه زوال اندیشه عقلانی که به زوال اندیشۀ ایرانشهری انجامید بلکه احیای اندیشه ایرانشهری یا همان اساطیر شاهپرستی و هرمس گرایی، توسط ایرانیانی چون غزالی، نظامالملک، مولانا و... بود، که باعث زوال اندیشه عقلانی، فلسفه سیاسی/مدنی یونانی و اجماع عربی/اسلامی شد.
طباطبایی می نویسد \"یورش غزالی در قلمرو نظر بر اندیشه ایرانشهری و خردگرایی دورهای از تاریخ و تاریخ اندیشه در ایران به پایان رسید که از آن پس نیز تجدید نشد\"(١٣٧). اینکه با غزالی دورهای از تاریخ اندیشه و خرد گرایی، به پایان رسید که پس از آن نیز تجدید نشد، درست است. اما غزالی نه به اندیشه ایرانشهری یورش برد و نه پایان خرد گرایی، زوال اندیشه ایرانشهری بود. بلکه برعکس، غزالی با احیای اندیشه ایرانشهری و هرمسگرایی ایرانی، باعث زوال خردگرایی و لاجرم زوال فلسفه سیاسی شد.
در تمدن اسلامی، از سویی، اندیشه اهل سنت با وجود مفاهیمی چون اجماع، شوری، اهل حل و عقد و انتخاب مردمی، و از سوی دیگر، اندیشه سیاست مدینه یونانی، با مفاهیم دموکراتیک آن، در صورت گسترش، امکان تدوین سیاست و اندیشه سیاسی مربوط به مدینه را داشت. اما با زوال اندیشه اسلامی/یونانی، در سیستم ایرانی - عباسیان/سامانیان-، و احیای اندیشه ایرانشهری فره ایزدی، در قالب ظل السطان، توسط نخبگان ایرانی چون: غزالی و نظامالملک، اندیشه سیاسی یونانی و سیاست مدینه اولیهی اسلامی، در چاه ویل اندیشه ایرانشهری و سیاست نامه نویسی هبوط کرد.
به جای پرداختن به سیاست مدینه و اهالی شهر مدینه و ارتباط حاکم و محکوم با اجماع و شوری، شخص فرمانروا و ظل السطان مقدم بر مدینه و محوریت اندیشه سیاسی گشت.که اندیشه سیاسی، نه به اصلاح مدینه و مقبولیت مردمی فرمانروا، بلکه در چاه ویل مشروعیت دینی بخشیدن به فرمانروا هبوط کرد.
ادامۀ این بحث را با توجه به نکته بعدی که وی، سلطنت مطلقه دوره اسلامی ترک و مغول را، زوال شاهنشاهی متکثر و اندیشه ایرانشهری میداند، پردازش کنیم. اتفاقاً با حاکمیتهای غیر مشروع مغول و ترک، اندیشۀ ایرانشهری(اسطورههای شاهپرستی) نه تنها زوال نیافت، بلکه احیا و تداوم یافت. چون ترکان و مغولان نیز، همانند خود پارسیان،(همانطور که اشاره کردیم) مهمانان ناخواندهای بودند که یورش آورده و فاقد مشروعیت مردمی بودند.
لاجرم به اسطورههای ایرانی شاهپرستی برای کسب مشروعیت متافیزیکی پناه بردند. غزالی و نظام الملک با قدرتیابی پارسیان در دستگاه خلافت، اندیشه های ایرانشهری را در قالب ظل السطان و.. نسبت به شاهان سلجوقی/ترکی به کار بردند. زیر تاثیر خلافت عباسی که شباهت بسیاری به حکومت استبدادی ایران داشت، نظریه پادشاهی ایران تداوم یافت(روزنتال، ٤٥).
نظریه غزالی برای توجیه سلاجقه ترک، بر پایه شیوه ساسانی ملهم است تا سنت اسلامی (لمبتون،٥١). پس از اسلام، دودمان ساسانی متسهلک شد اما سنت حق الهی پادشاهان ایرانی با همان شدت تداوم یافت(سیوری،٢٠٧). سازمان اداری و همداستانی دین ودولت که از پایههای اسلام به شمار میرفت، سرمشقی از دولت ساسانی بود(فرای،١٣٧٩ :٣٨٨). دستگاه دیوانی عباسیان تقلید کاملی از ساسانیان بود و سنت خاندانی و نظام سلسله مراتبی و......همچنان ادامه یافت(گارثویت،١٣٨٥: ٢٣١). فقط اسلام جای زرتشت را گرفت(فرای، همان: ٣٨٧).
همانطور که در مطالب قبلی گفتیم ونیازی به تکرار آن نیست، پادشاهی فرهمند وشاهی آرمانی که جناب طباطبایی میگوید، همان سلطنت مطلقه بودهاست و در دورۀ اسلامی تحول و زوالی نیافته است. ایران در طول تاریخ همواره دولت و جامعه ای استبدادی بودهاست(کاتوزیان،١٣٧٩: ٧). \"در طول تاریخ ایران چون قانون وجود نداشت از سیاست هم خبری نبود. سیاست در ایران، همان تکرار مکرارتی بود که حتی اعضای بدوی ترین اجتماعات انسانی مانند قبیله، برای پیشبرد منافعشان بدان می پردازند\"(کاتوزیان همان :١٢).
اگر تفاوتی که هست، مربوط به همان چیزی است که در مورد انحطاط گفتیم. یعنی شاهیآرمانی باستان، در نبود منابع دیگری، از زاویۀ نبشتههای خود شاهان به دست ما رسیدهاست اما پادشاهی سلاجقه و...با وجودگسترش تاریخ نگاری و آزادی نسبی که نسبت به ایران باستان وجود داشت، از زاویه دید دیگران نیز تصنیف گشته است. در نگاه از بیرون هیچ تفاوتی بین شاهی آرمانی یا فره ایزدی با ظل السطان اسلامی، وجود ندارد. آرمانگرایی فرهایزدی از زاویه ذهنیت آرمانگرایانۀ خود شاهان باستانی است و مطلقۀ بودن سلطنت، تحلیل از بیرون است که به معنای تفاوت ماهوی میان آنها نیست.
شاهنشاهی ایران باستان نیز سلطنت مطلقهای بودهاست که هرکس قدرت و شمشیر را در دست داشته است – به قول کاتوزیان- صاحب فره و مشروعیت هم میشد. \"فرمانروا به این دلیل که قدرت را به دست اوردهاست فره را بهدست اوردهاست به همین دلیل شورشیان هم که به قدرت برسند مشروعیت داشتند\"(کاتوزیان، ١٣٨٠: ١٤-١٥). همه مردمان امپراتوری پارس، به استثنای یک نفر(پادشاه)، مشتی برده، عاری از حقوق شهروندی هستند(گزنفون به نقل از علی اف، همان،٣٢١). آنچه شاهنشاه ایران از ملتهای تابع میخواست\"زیستن بخاطر او، کارکردن بهخاطر او، براوردن همه خواهشهای او و مردن در راه او است\"(گیرشمن، به نقل از رضایی،١٣٨٤، ٣١٥). خواهشهای قدرت مطلق پادشاهایرانی، کسب افتخار کشورگشایی بیشتر بود. کوروش خود، همیشه پادشاه خوب را به یک چوپان خوب مقایسه میکرد که از زیر دستانش انتظار اطاعت مطلق را داشت.(گزنفون، بیتا،٢٥٨). ساختار چوپان/گلهای(ارباب/رعیتی)، ایران، همه را به اطاعت محض از شخص شاه وا می داشت.
\"در ایران همه اقوام مطیع، تحت مراقبت و زور نگهبانان شاهی، برای پادشاه باج و خراج می اورند و پادشاه مرکز حیات است. یونانیها خدایان را می پرستند و ایرانیها یک فرد بشری(شاه) که مظهر خداست \" (گیرشمن ،١٣٨٨: ٤٢٢). کرتیر و تنسر و مغان به کوروش و داریوش و انوشیروان مشروعیت و آن را صاحب فره ایزدی و شاهیآرمانی میدانستند، فردوسی استاد سخن و احیا کننده اساطیر ایرانی، سلطان محمود غزنوی را، غزالی و نظام الملک ایرانی، سلاطین سلاجقه را، مجلسی و..سلاطین صفویه را و کسروی و تقی زاده و...رضاشاه کبیر را. طباطبایی نز در حسرت احیای سلطنت/شاهنشاهی، ایدئولوگ آن در آینده خواهد شد.
آنچه طباطبایی اندیشه عقلانی و فلسفی ایرانی متبلور در ابن سینا و .. میگوید که زوال یافته است- \"خردگرایی بوعلی تدوین فهم عقلی از شرع بود\"(طباطبایی،١٣٨٤: ٥٣)- از همان آغاز اندیشۀ اشراقی بود که به جای عقلانی کردن دین و شرع، به شرعی کردن عقل و فلسفه منجر شد. رسم بر این است که غزالی با تصنیف تهافتالفلاسفه، باعث زوال و افول اندیشه عقلانی شدهاست، غافل از آنکه غزالی قصر خویش را بر خرابه ای بنیاد گذاشت که پایه های آن را فارابی و ابن سینا گذاشته بودند. غزالی نه گسست از ابن سینا بلکه تداوم در گسست وی است.
هانری کربن، به درستی واژه تهافت را، به خودویرانی ترجمه کردهاست و تهافت الفلاسفه، بدین معنی است که فلاسفه خود، ویرانگران خویش هستند(کربن به نقل از جابری، ١٣٨٤: ٤0٣). فلسفه ابن سینا خود دچار خودویرانی بود. همانند عرفان گنوسی و هرمسیها، به ناتوانی عقل در رسیدن به حقیقت تاکید داشت (جابری:همان). ابن سینا چگونگی افرینش و نیاز انسان به سیاست و حکومت را، نه از علت طبیعی، بلکه از عنایت الهی میدانست و با نظریه عنایت الهی، تمام فلسفه اسلامی را، در راه اثبات ضرورت نبوت و شریعت به کار می برد و، تمام فلسفه را به خدمت الهیات در آورد(فیرحی، ١٣٨٤:٣٤٣). با مفاهیم \"توحید\" و \"الوهیتگ\"،زمینه گسست فلسفه اسلامی را از فلسفه یونانی فراهم آورد. فلسفه مطلوب ابن سینا با وجود پیامبر و نبوت، تحقق می یابد و سیاست در انحصار پیامبر و اصحاب فقهی او قرار می گیرد.
او با گسست از فلسفه عقلانی و بر اساس نظریه\"هرمسی\"-که مبنای عرفان ایرانی است –نفس را جوهری مستقل از بدن دانسته و عرفان را بر اساس برهان پایه ریزی می کند.(عابد جابری،١٣٨٤: ١٨٠). نظر ابن سنیا –به قول عابد جابری- صرفا به تصوف عقلی محدود نماند؛ بلکه او هم صوفیگری ناشی از هرمسی، و هم جادو و افسون را مورد تایید قرار داد و برهان و عقل را در مفاهیم متافیزیکی (واجب الوجود و ممکن الوجود) گم کرد. – به قول هنری کربن- فلسفه ابن سینا در نهایت هدفش دوری گزیدن از عقل و خرد فلسفی (غربی) بود چرا که هرمسی ها و اشراقیون عقل را عاجز از نائل شدن به حقیقت میدانستند و به ریاضت و تزکیه متوسل می شدند(همان).
اندیشه ایرانشهری نه در فلسفه و اندیشه عقلانی(مثلاً معتزله)، بلکه در هرمسگرایی ابن سینا و اخوا الصفا و اندیشه سیاسی اسماعیلیه و نظریه سیاسی غزالی و نظام الملک، تداوم یا بازتولید گشت که اتفاقاً همین هرمسگرایی ایرانی، به قول جابری، باعث زوال اندیشۀ عقلانی شد. تصوف و عرفان اسلامی نیز، ریشه در خود اندیشۀ ایرانشهری و دین زرتشت داشت.
زرتشت به قول موله، دینی عرفانی است. در گاتاها نیز درمی یابیم که زرتشت خواستار دریافت شهودی و بینایی عرفانی –اشراقی است(رضی،١٣٨١: ١٠٤) .حکمت اشراق در سرودهای زرتشت متبلور است(رضی،١٣٨٠: ١٨). همین اشراقگرایی و عرفان، در خلاء قدرت بعد از عباسیان، به سمت سیاست و به عرفان سیاسی تبدیل شد. که در نهایت با مفهوم ولایت مطلقه عرفا، امام معصوم و ولایت فقیه اندیشه سیاسی شیعه و مرشد کامل صوفیان امتزاج یافت. بنابراین، سلطنت، تصوف و تشیع صفویه نه انحطاط اندیشۀ ایرانشهری، بلکه تداوم یا بازتولید اندیشۀایرانشهری است.
دکتر طباطبایی \"شاهنشاهی را معادل خودکامگی نمیداند و اعتقاد دارد در ایران خلط میان مرجعیت دینی و قدرت شاه نبودهاست رفتار شاهان ایرانی در قلمرو دیانت را توام با برابری و پشتوانه شاهنشاهی را دیانت زرتشت میدانست که نه به تمایز قومی بلکه اصل آیینی را موجب تمایز میدانست\"(٤٦٦-٤٦٧). وی در جای دیگری در تضاد با جملۀ بالا که ذکر کردیم، مینویسد\" تعصب دینی دورۀ ساسانیان را نمیتوان با تعصب دینی ناشی از ادیان ابراهیمی مقایسه کرد...سختگیری دوره ساسانی بیشتر سیاسی بود تا دینی\"(پاورقی ٤٦٤).
اینکه شاهنشاهی را معادل خودکامگی نمیداند قبلاً بیپایه بودن آن را بیان کردیم ونیازی به تکرار نیست. به اعتقاد وی خلط میان مرجعیت دینی و قدرت شاهی نبوده و رفتار شاهان در قلمرو دیانت توأم با برابری بودهاست. در حالی که هخامنشیان، وقتی یونان را تصرف کردند همه معابد ان را آتش زدند و هیچ سندی دردست نیست که در صدد آشتی کردن با خدایانی باشند که به معابد آنان بی حرمتی کردند و پارسیان هیچگاه نام زئوس، آپولون یا هرا ..را نیاموختند (شاندور،١٣٨٤: ٢١٠).
داریوش که به معابد بابل و مصر احترام کامل میگذاشت اما تسامح داریوش تا مرز عقایدی بود که برای داریوش معقول بود فراتر از آن و مغایر با آیین زرتشت، بی برو برگرد، ممنوع بود این نکته برای اناهیتا و میترا صادق بود علیه اینها بخصوص میترا داریوش سرسختانه اقدام کرد هم قربانی خونین را منع کرد هم نوشیدن هوم سکر اور را. جالب است در سرتاسر ایران حتی یک معبد میترایی وجود ندارد ظاهراً داریوش همه معابد میترایی را ویران کردهاست(هینتس، ١٣٨٦، ٣٧١).
همچنین تضادی در این دو بیان ذکر شده وجود دارد؛ از یک سو، موجب تمایز را نه قومی بلکه آیینی میداند از سوی دیگر، سختگیری شاهان را سیاسی فرض میکند، نه دینی. که دومی درستتر است؛ اصل، تضاد سیاسی/قومی است و دین، ایدئولوژی آن. منطق عقل ایرانی، کتمان تخالفهای سیاسی/قومی در قالب نزاعهای اخلاقی/دینی است. امر سیاسی پارس/دیگری، در قالب نزاعهای اخلاقی/دینی بیان شدهاست. از شاهنشاهی تا خلفای اسلامی و تا امروز، مخالفان سیاسی، به اسم کافر و شیطان و دیو و فتنه سرکوب میشوند.
بنابراین، زیرساخت تمایز آیینی، امر سیاسی و ستیز قومی بودهاست که از یک سو، برای کسب مشروعیت خودی، و از سوی دیگر، برای مشروعیت سرکوب دیگران، در قالب نزاع اخلاقی/دینی، اهورایی/اهریمنی، انتزاع شدهاست. برای مثال در کتیبه بیستون، داریوش و پارسیان نماد اهورامزدا و راستی و خیر هستند و مخالفان سیاسی/قومی چون مادها، نماد شر واهریمن ودروغ و آژیدهاک میشوند. مثالی میزنیم تا زیر ساخت قومی جدالهای آیینی روشنتر و بیهودگی ادعای طباطبایی مبنی بر خردگرایی زرتشت و رفتار برابر شاهان هخامنشی در برابر ادیان مخالف، فاش شود.
دشمن و شَّر اصلی دین زرتشت و شاهنشاهی ایران باستان، اهریمن بدکاره است که، گناه اصلی وی کشتن گاو مقدس است. در حالی که اهریمن زرتشت، همان میترای مادی است. میترا آیینی مادی/کردی است(ویدنگرن، ١٣٧٧: ١٧٠. هرودت در کریستن سن،١٣٨٢: ٧٠. هوفر، کلوسکا، ،١٣٨٥: ٣٦٥. رستمپور،١٣٨١: ٢٦). رسالت اصلی میترا کشتن گاو مقدس بودهاست(زنر،لومل، بیانگی در کلوسکا،١٣٨٥، ٤٨).در گاتها، این اهریمن است که گاو مقدس را میکشد(بویس، ١٣٨١: ٥٠. زنر در بیانگی، ١٣٨٥: ٤٨. هینلز، ١٣٨٥: ١٢٨). قربانیکردن (کشتن) گاو، در آیین میترا، در تضاد است با دین ایرانیها که مخالف کشتن گاو هستند، ایرانیها اهریمن را کُشندۀ گاو میدانند(فون گال، کلوسکا، همان،٥٧٤).
نقش قربانیکننده پیش از آنکه به اهریمن داده شود، متعلق به میترا بودهاست میترا گاو نر را میکشد(گیمن ،١٣٧٨، ٥٣). بنابراین، با انقلاب دینی زرتشت، مهر به دیو و ضد ایزد تبدیل شد(بیانگی، در کلوسکا ،١٣٨٧، ٤٨). زنر و لومل نیز میپذیرند که در گاتها میترا به عنوان کشنده گاو و شکست دهنده خورشید معرفی شدهاست(به نقل از بیانگی، همان). \"زرتشت اسطوره قدیم قربانی سود بخش که در اصل منسوب بهایران پیش از زردشت بود ---کشتن گاو، میترا را.- چونان عملی شریرانه به انگره،مینیو(اهریمن) نسبت داد.....\"(بویس ،١٣٨١: ٥٠). بنابراین، زرتشت، میترا را به اهریمن و دشمن اصلی اهورامزدا و پاک دینی زرتشت معرفی کرد.
\"مهر در دین زرتشت، نمودار اهریمن است و نام شیطان در دین زرتشتی است\"(هینلز ،١٣٨٥: ١٢٨). همه شاهدهای موجود نشان از ستیز بی امان زرتشت با میترا و میترا پرستی دارد (رجبی،١٣٨0 :٦٤). \"جنگهای مقدس .. در متون مقدس دین زرتشتی مشی خشونتآمیز به چشم میخورد....تنها با تبرزین بکش(یسنا ٣١ بند ١٨).... ایمانی که تبرزین را خوب به خدمت میگیرد(یسنا ١٢ بند ٩) در چشم اهورامزدا، کفار را باید با سلاح نابود کرد (یسنا ١٨/٣١) و کسی که به کافر با زبان و یا اندیشه و با دست بدی کند ... به میل اهورامزدا عمل کرده است (یسنا ٢ /٣٣). ادعای راندن مخالفین را دارد.\" هان ای مردم، ساز نبرد کنید و (دروغپرستان) را با جنگ و ستیز از مرز و بوم برانید\"(گاتها: یسنا هات ٣١ بند ١٨). بنابراین، نه تنها اهریمن گاتهای زرتشت، انتزاع همان میترای مادی است، بلکه زرتشت ترویجدهندۀ جهاد مقدس بر علیه مخالفین است.اما چرا، میترا را اهریمن کرد؟
چون زرتشت به عنوان ایدئولوگ پارسیان در خدمت شاهنشاهی بود واصل و اساس شاهنشاهی هخامنشیان، در تقابل با مادها، تکوین یافته بود که، برای شورش بر علیه مادها و حفظ سلطۀ بعدی بر آنها، میبایست آنها را منفور و پیروزی خود بر مادها را، در قالب مفاهیم پیروزی خیر بر شر، اهورا بر اهریمن بنمایانند تا مشروعیت کسب کنند.
همچنین، \"وندیداد\" از کتب مقدس زرتشتیان است. وندیداد شکل تحریف شدهای از ترکیب اوستایی \"Vidaeva data\"به معنی \"قانون ضد دیو\"است. و دیوهای آن خطاب به مادها و خدایان مادی است. ویدنگرن، دیوهای وندیدا را خطاب به خدایان ماد قدیم میداند(ویدن گرن، ١٣٧٧: ١٦٧). فصلی از وندیداد.
فدرالیسم و دولت ایرانی ـ بخش نخست
اکنون به مورد سوم یعنی زبان پارسی بپردازیم:
طباطبایی مینویسد:\"با زوال اندیشه سیاسی ایرانشهری، شعر و ادب(زبان فارسی) به شالوده وحدت و تداوم ایران تبدیل شد.... اندیشۀ ایرانشهری در شعر، ادب و عرفان ایرانی تجدید شد\" اینکه اندیشۀ ایرانشهری(اسطورههای شاهپرستی) بازتولید شد، درست است. اما این اندیشه محدود به قوم پارس و پارسیان حامل آن هستند که، همزمان با احیای قدرت پارسیان در شرق ایران، اندیشۀ ایرانشهری و زبان فارسی به عنوان حامل آن، بازتولید شدند:
دهقانان/پارسیان به قول کچویان، بعد از زوال ساسانیان، در نتیجۀ حملۀ اعراب، از پارس به شرق ایران مهاجرت و در زیر سایه طاهریان و سامانیان، فرصت ظهور دوبارهای یافتند و با دستیابی به قدرت، از برای مشروعیت بخشی به خود، خداینامه را تحت عنوان شاهنامه، احیاء کردند. همان پارسیان، خداینامه را در دوران قدرت خود در ساسانیان نگاشه بودند. احیاء حاکمیت پارسها در شرق، همزمان شد با احیاء فرهنگ و اندیشه ایرانشهری(خداینامه)، که همان اندیشه و اسطوره شاهپرستی و عدالت سلسله مراتبی بود که، حاکمیت قوم برتر پارسی را در ساسانیان حفظ کردهبود و، در قالب شاهنامه بازتولید شد.
یعنی همان قوم حاکم پارسی ساسانیان که در اوج قدرت، خداینامه را نگاشته بودند، در مهاجرت به شرق ایران، و قدرتیابی دوباره، تحت عنوان شاهنامه، خداینامه را احیا کردند. به این دلیل تاریخ شاهان ایرانی تحت عنوان \"خدای نامه\"، تدوین گشت که، حاکمیت شاه، نمونه زمینی حاکمیت مطلق خدا/اهورامزدا، در آسمان است. پس اگر الگوی فرمانروایی شاهان هخامنشی/ساسانی، بر طرح الگوی سلطنت اهورایی استوار و توجیه پذیر شده، ایین رفتار مردم با شاه نیز، ایین حضور در برابر خدا است.(قاضی مرادی،١٣٨٩، ٧٢). به همین دلیل در امدن شاه همه باید به نیایش به خاک افتند، چون شاه به معنای حقیقی یزدانی است(اومستد،١٣٨٤، ٣٨٥).\" ایرانیان باستان و مورخان اسلامی نیز تنها سرگذشت پادشاهان را روایت میکردند از اینجاست که کتابهای تاریخی (را) خداینامه یا شاهنامه مینامیدند\"(کسروی، ١٣٧٧، ١٠).
که صرفاً به سرگذشت شاهان و کشورگشاییهای امپراطوریان میپرداختند. واژه خدا در دوره میانه اسلامیکه کاربرد ان برای غیر خدا، شرک محسوب میشد به شاه مبدل شد. خداینامه به شاهنامه. از آن جهت که از مشتبه شدن واژه خدا به معنای پادشاه پرهیز و جلوگیری شود(باقری،١٣٧٨: ١٦٥). سیرالملوک هم معادل عربی شاهنامه است(کاتوزیان،١٣٧٩: ١٢). بنابراین، آنچه تحت عنوان فرهنگ ایرانزمین و هویتملی نام میبرند، اندیشۀ ایرانشهری، همان کشورگشاییهای خدایان/شاهان است که مداحان درباری به ثنای آن پرداختهاند.
کاتبان اساطیر ایران باستان –به قول پیرنیا- مغان بودند، که کارکردی جز مداحی شاهان و مشروعیتدهی به آنان نداشتند در دوران اسلامی همانطور که کاربرد واژۀ خدا برای شاهان ممنوع شد، با وجود زوال دین زرتشت، مغان که روحانیون آن دین بودند، نمانده و در حکومتهای ایرانی، شاعران، جایگاه مغان را در مداحی و مشروعیت دهی به شاهان سامانی پُر کردند.
و به جای خداینامه در ستایش کشورگشاییهای ساسانیان، به تصنیف شاهنامه،در ستایش سامانیان پرداختند. زبان فارسی نیز همانند خداینامه و اندیشه ایرانشهری، نه مردمی بلکه برساختۀ قدرت و مداحان قدرت در مشروعیتدهی به حاکمان بود. به همین دلیل با احیای قدرت پارسیان و بازتولید مغان در شاعران، زبان فارسی به عنوان ستایشگر شاهان و مشروعیتدهنده به آنان بازتولید شد. راز احیای زبان فارسی همین است؛ اولین شاعران و احیاکنندگان زبان فارسی، شاعرانی چون: رودکی، دقیقی، عنصری و فردوسی، شاعران دربار و مداح شاهان سامانی بودند. فقط زبان پارسی قدرت وگیرایی مداحی و چاپلوسی شاهانه را داشت. زبان پارسی حامل اسطوره شاهپرستی بود بنابراین با احیای قدرت پارسیان/سامانیان و متعاقب آن، احیای اسطورههای شاهپرستی، زبان فارسی هم به عنوان حامل آن اسطورهها احیاء شد:
زبان فارسی باستان توسط داریوش بعد از شکست مادها(گئوماتا، فره ورتیش و جیثر تخمه) و نگارش کتیبه بیستون، برای ثبت افتخارات پیروزی بر مادها، یک شبه به دستور داریوش به کاتبان ایلامی /آرامی برساخته شد که، خاطرۀ پیروزی داریوش و پارسها، بر مادها را در کتیبه بیستون، حک و حفظ کند. آغاز زبان ایرانی به شکل مکتوبش کتیبه بیستون است(Kent,١٩٥٣, ١٢٨). اساساً زایش زبان فارسی٦ در پیوند با قدرت و سلطۀ پارسیان بر مادها ظهور، و با احیای قدرت پارسیان در ساسانیان و سامانیان گسترش یافت.
داریوش \"بعد از نگارش کتیبه به دو زبان عیلامی و اکدی، ننگین از اینکه چرا خود خطی ندارد...به منشیان ایلامی و آرامی خود فرمان داد تا خطی ایرانی اختراع کنند....منشیان از میان عناصر همه خطهای میخی، عمودی و افقی نشانههای برگرفتند و با خط الفبایی آرامی درهم آمیختند...یعنی زبان پارسی آمیختهای از دو خط بود و یک شبه بوجود آمد. بدون اینکه تکامل طبیعی داشته باشد...\"(هینتس،١٣٨٦: ٤٠-٤١). خط فارسی باستان فقط در سینه صخره ها و ستون کاخها دوام آورد حتی به ندرت بر روی لوحگلی و مهرهای سنگی نوشته می شد(همان:
٤٤-٤٥). دو لوح گلی ایلامی در تخت جمشید، نشان می دهد که ١٦ نفر از کودکان نجبا، چگونه با زور و با هزینه و پاداش زیاد، به یادگیری پارسی باستان مجبور شدهاند، تا این خط فراموش نشود(همان: ٤٥-٤٧). با همین هزینههای و قدرت نظامی و اداری، زبان فارسی به سایر قومیتها تحمیل شد. یعنی همزمان با قدرتگیری پارسیان و شاهنشاهی آنان، زبان پارسی زایش یافت. با حملۀ اعراب و فروپاشی امپراتوری پارسیان، زبان پارسی نیز فراموش شد و پارسیان/ایرانیان خود به زبان عربی نگارش میکردند. همزمان با احیای قدرت پارسیان در شرق ایران، اسطورههای ایرانی شاهپرستی و حامل آن اسطورهها، یعنی زبان پارسی احیاء شد.
کاتبان قدرت شاه پارسی داریوش، به مداحان و شعرای درباری سامانیان تبدیل شدند و با امر شاهان بود که، دقیقی و بعداً فردوسی به نگارش شاهنامه، که همان خداینامه ساسانیان بود، پرداختند. همانطور که کتیبههای بیستون با امر و تهدید داریوش به کاتبان حکاکی شد. نه در هخامنشیان داریوش و نه سامانیان، اقوام غیرفارس، مشارکت و سهمی نداشتند. قدرت سیاسی محدود به قوم پارس و زبان پارسی حامل اسطورههای شاه پرستی و افتخارات جنگی پارسها بر علیه دیگر اقوام از جمله کُردها بود. همانطور که اشاره کردیم: اتفاقاً دلیل زایش زبان فارسی، قدرت سیاسی بود، قدرتی که مغرور از شکست مادها/کُردها بود.
به همین دلیل کتیبۀ بیستون را در خاک مادها حکاکی کرد که، قدرت و پیروزی خود را به رخ آنها بکشد. بنابراین، همانطور که در بارۀ واژۀ ایرانزمین گفتیم، همانطور که زبان فارسی توسط داریوش، برای حفظ خاطرۀ پیروزی پارس بر ماد، برساخته شد، اندیشۀایرانشهری –فرهنگ مشروعیتدهی متافیزیکی- هم بعد از شکست مادها، توسط کوروش و شکست گوماته و فره ورتیش توسط داریوش، برای کسب مشروعیت برساخته شد.”توجیه مشروعیت هم برای داریوش هم برای کوروش ضرورت داشت زیرا که هر دوی آنها غاصب بودند و از راه پیروزی نظامی به پادشاهی رسیده بودند کوروش ارباب مادی خود را سرنگون ساخت وداریوش گئوماتا را”(گارثویت، ١٣٨٥ :١٢٢).
همانند زبان فارسی، تدوین مکتوب اندیشه ایرانشهری –که در دوران اسلامی احیا شد- در کتیبه بیستون است که، روایت داریوش از پیروزی خود بر مادها است و، ٦٩ بار اسم اهورامزدا را به عنوان حامی خود تکرار و، ٣٦بار از مادها به عنوان دروغ، اهریمن و...اسم میبرد. پس، کل فرهنگ ایرانزمین؛ زبان فارسی، اندیشه ایرانشهری، اسطورهها، خود واژه و سرزمینی که ایران نامیده شد و نهاد شاهنشاهی، در مقابل با مادها و مخالفتهای قومی برساخته شد و دیگری”غیر ”آن مادها/کُردها هستند که در جای دیگری به تفصیل بیان کردیم و در ادامه هم اشارههای گذرایی خواهیم کرد.
زبان فارسی، صرفاً یک زبان ادبی مداحی است؛ حال این مداحی، از زبان رودکی و فردوسی در وصف قدرتهای مطلق زمینی(شاهان) باشد یا بعد از زوال قدرت پارسیان و حاکمیت ترکان، از زبان مولانا در وصف خدایی آسمانی و قادر مطلق باشد. این زبان قابلیت بیان اندیشه و فلسفه را ندارد. به قول ابوریحان بیرونی با زبان فارسی از فلسفه گفتن، همانند رد کردن یک شتر از سوراخ سوزن است. تمامی متنهای فلسفی و عقلانی صدر اسلام، حتی توسط فارسها، به زبان عربی نوشته شدهاست.
غزالی همه کُتب خود را به زبان عربی نگاشت، اما در نصیحهالملوک، که مدح شاهانه است، به زبان پارسی نوشتهشد. خود طباطبایی، شاید همین زبان باعث شدهاست که این همه توهمات را سرهمبندی کرده و سعی در احیای شاهنشاهی، در قالب مفاهیم مدرن پلورالیسم، ملت و.. دارد. همانطور که پارسیان مسلمان شده نیز، همان اسطورهها را در قالب مفاهیم اسلامی ظلالسلطان و مجری شریعت اسلامی احیاء کردند. امروزه زمان ومکان مداحی و پرستش زوال یافته است، زبان فارسی حتی یک متن جهانی را هم قادر نبودهاست، تولید کند و قدرت دولتی بوروکراسی و آموزشی، جایگزین زیبایی مداحان درباری را در گسترش زبان فارسی و نابودی سایر زبانها پُر کرده است.
این است راز اینکه اندیشۀ ایرانشهری از حماسه به عرفان تحول یافت – اگرچه ما اعتقادی به حماسه در فرهنگ ایرانی نداریم و فرهنگ ایرانی از آغاز عرفانی میدانیم که، حماسهها دستبرد فرهنگ مادی بودهاند که در جای دیگری به آن پرداختهایم- “با سیطرۀ اخلاق دینی قشری و چیرگی ترکان و مغولان حماسهپردازی در محاق تعویق افتاد و عرفان به جریان عمدۀ اندیشه سیاسی تبدیل شد.......با تبدیل شدن عرفان به جریان عمده، التفات به اندیشه سیاسی و مدنی از میان رفت و فلسفه سیاسی دستخوش زوال شد”. با توجه به مطالب بالا، منظور طباطبایی از اندیشه سیاسی و مدنی، نمیتواند چیزی جز اندیشه شاهپرستی و دسپوتیسم و کشورگشایی پارسها باشد. زوال فلسفه سیاسی هم، همان زوال فلسفه و اسطورهقدرت شاهی است.
با زوال حاکمیت پارسیان از سویی، و ظهور حاکمیت ترکان و مغولان، زبان فارسی که ذاتاً زبان مدح و ستایش شاهان پارس و حامل خاطرۀ قدرت باستانی پارسیان است، از اندیشۀ سیاسی(اسطوره شاهپرستی)گسست و از سوی دیگر، چون دلخوشی به حاکمیت ترکان و مغولان نداشتند، اسطورهها را فرافکنی و از مدح خدایان/شاهان زمینی، به مدح خدایان آسمانی پرداخت(مولانا، حافظ و...)، و فرهنگ ایرانشهری که همان اسطورههای شاهپرستی است، طبق گفته طباطبایی، از سیاست مدینه(شاهنشاهی)گسست و در عرفان و ادب شعری تداوم یافت، یا از بیرون به درون انتقال داده شد، تا روزی که قدرت پارسها احیاء گردد.
با ظهور صفویان و مخالفت علما برجسته چون مجلسی و... با تصوف و عرفان، به قول طاهری، چون زبانفارسی با عرفان و تصوف عجین شده بود، زبان فارسی و شعر و ادب آن نیز زوال یافت.
اسطورهی شاهپرستی صفویان، این بار نه با کتیبههای درباری و نه با شعر و ادب، بلکه با زبان فقهی و حاکمیت علما شیعی، روایتی شرعی/فقهی به خود گرفت.
فرهایزدی که به ظلالسطان سنی تحول یافته بود، با واسطۀ مرشد کامل و ولایت مطلقه تصوف، در قالب ولایت فقیه و نایت امام معصوم شیعه، به سرمنزل نهایی خود رسید. صفویان به دلیل قزلباشان شیعه(سیوری،١٣٨٢: ٢٤) و یا درستتر، به قول لمبتون، برای مشخص ساختن مرز قومی با عثمانی سنی(لمبتون در سیوری)، مذهب را از سنی به شیعه تغییر دادند و باردیگر فرهنگ ایرانی(اینبار مذهب شیعه همانند زرتشت باستان)، در خدمت قدرت سیاسی قومی قرار گرفت.
ایدوئولوزی پویای نهضت اولیه صوفی، بعد از شکست چالدران کاهش یافت. صوفیان و قزلباشان ارادت قبلی را دیگر نداشتند(سیوری، همان:١١١). صوفیگری نظامی زوال یافت و علما فقهی جای آن را گرفتند حتی مجلسی منکر صوفی بودن پدر خویش شد(همان: ١١٢). اما در عین زوال یافتن صوفی گری نظامی، مفاهیم آن چون مرشدکامل و ولایت مطلقه، به فقه شیعی انتقال یافت و زمینه ساز مفهوم ولایت فقیه شد.
اندیشهایرانشهری که در زمان انقلاب مشروطه در دو سطح علما(به طور ناخودآگاه وعجین شده با مذهب) و روشنفکران(خودآگاه و از طریق مطالعه وغرب)، جریان داشت و انقلاب مشروطه تجلی پارسگرایی بر علیه حاکمیت ترکی با مشارکت دو گروه نامبرده بود، با حاکمیت روشنفکران در دستگاه دولتی رضاشاه، اتحاد دو گروه، به اختلاف تبدیل شد. چون روشنفکران، ایران باستان را متجددانه و سکولار تعریف و بازسازی کردهبودند، علما را از صحنه قدرت کنار زدند.
علما نیز که حاملان اصلی اندیشهایرانشهری در قالب ولایت فقیه بودند، و در مخیلۀ آنان حضور داشت، طردشدنشان از حکومت را، با طرد حکومت از طرف خود، جبران کردند که، نتیجۀ منطقی آن تبدیل شاهروحانی ایران باستان، به روحانیشاه جمهوری اسلامی است. نراقی، اولین نظریهپرداز ولایت فقیه، طبق تقسیمبندی افلاطون از فضایل، – مغز/معرفت، اراده/شجاعت و شهوت/خویشتنداری که عدالت به معنی اعتدال میان آنهاست- معرفت اسلام را شریعت و صاحب معرفت به شریعت را بعد از غیبت، فقیه میداند. بنابراین، مغزی که باید بر سایر اعضاء بدن حاکم باشد، همان فقیه است. وی اشاره میکند که شاهان حاکمان مردم و علما حاکمان شاهان هستند(نراقی در طباطبایی،١٣٨٤: ٦٤).
از سویی، با زوالحاکمیتپارسیان(سامانیان و...)، و حاکمیتترکان، و از سوی دیگر، انتقال فرهنگ ایرانشهری(اسطورههای شاهپرستی) به عرفان و ادب شعری- که نتیجۀ همان زوال حاکمیت پارسها بود- بین مردم پارس و حکومتهای ترک، تضاد و تقابل پیش آمد(تضاد دولت و ملت) .به دنبال عدم امکان تجدید اندیشۀ سیاسی ایرانشهری، در حالی که نظام سلطنت موروثی در ایران تجدید شده بود، شکافی میان تکوین دولت در ایران واندیشۀ سیاسی آن ایجاد شد........پی آمد مهم شکاف میان تکوین دولت واندیشۀ سیاسی ایرانشهری، تکوین وحدت و هویت ملی در بیرون دولت و ورای آن(عرفان و شعر) بود(همان ١٤٥-١٤٧).
اولاً که هویت ملی در کار نبودهاست که در بیرون دولت تکوین یافته باشد. این همان حکومتگرایی پارسی یا هویت قومی پارس است که از قدرت دور افتادهاست. تضاد ذاتی نیست؛ بلکه تضاد بین پارسهای از قدرت دورافتاده و حکومتهای ترکی/مغولی است. پارسها که همیشه به آقابالاسری عادت و در رأس قدرت بودند – دلیل اسلام آوردن آنها نیز به قول اشپولر دست یابی به قدرت سیاسی و اقتصادی بود- حسرت نداشتن قدرت را، از زبان عرفان، به تقبیح و نکوهش قدرت تبدیل کردند(گربه دستش به گوشت نمیرسد میگوید بو میدهد). این دلیل عرفانیشدن است که، حتی عرفان پارسها هم، دلیل سیاسی دارد.
چون در پارسها/ایرانیها، سیاست بر اندیشه و دین و فرهنگ تقدم دارد و همگی آنها، ابزار هژمونیک قدرتسیاسی پارسی است. چون امکان احیای شاهنشاهی تا تکوین دولتمدرن میسّر نشد، تضاد دولت(ترکان) و ملت(پارس)، به غیر از دورههای صفویان، تا انقلاب مشروطه باقی ماند. با شکستهای قاجارها از روسیه وضعف نظامی آنان، از سویی، روشنفکرا پارس، با شعار دموکراسی، مشروطیت و آزادی مدرن، و از سوی دیگر، علما با شعار رهبری جهاد و ولایت فقیه(فره ایزدی) ، سعی در فروپاشی حاکمیت ترکان قاجاری و احیای قدرت پارسیان داشتند که همزمان با دستیابی پارسیان به قدرت(پهلویها/ جمهوری اسلامی)، اسطورههای شاهپرستی(شاهنشاهی/ولایت فقیه) و فارسگرایی احیاء و متعاقب آن زبان فارسی(آموزش اجباری زبان فارسی فرهنگسراهای زبان فارسی و...) به عنوان حامل آن اسطورهها، بازتولید و گسترش یافت.
مفاهیم مدرن با شاکلهبندی زبانپارسی، در خدمت اسطورههای شاهپرستی(اندیشه ایرانشهری)، و احیای قدرتسیاسی پارسیان قرار گرفت. چون دولتمدرن، مانند امپراتوری باستانی هخامنشیان – که با شکست نظامی مادها/آستیاگ تکوین یافت-، جز با سرکوب و شکست نظامی جنبشهای قومی کرد(سمکو) و عرب(خزعل) و... مقدور نشد.
ولایت فقیه جمهوری اسلامی هم، همانند فره ایزدی داریوش وکوروش، -که هردو با شکست مادها به قدرت دست یافتند- جز با شکست و یورش به کردستان ممکن نشد. در فقدان مقبولیت مردمی دولت-تک قومیتی پارس، احیای اسطورههای شاهپرستی و مشروعیت متافیزیکی(اندیشه ایرانشهری) لازم میآمد. لازمۀ احیای اسطورهها هم، احیای زبان پارسی به عنوان حامل آن است.
بنابراین، تضاد به اصطلاح دولت و ملت/قوم، همانطور که گوبینو اشاره کرده است، ریشه در تضاد قومی حاکمیتهای غیرفارس، با قوم فارس در قبل از مشروطه، و حاکمیتهای فارس و اقوام بیدولت غیرفارس، در بعد از مشروطه دارد. قومگرایی قدیم پارسها، در اتحاد با دین زرتشت، با مشروعیت فرۀایزدی، به خاطر فتح سرزمین و غارت منابع دیگر اقوام، با نیروی جنگی و شمشیر تکوین یافت.
ملیگرایی مدرن پارسها نیز، برای فتح یا پسگیری سرزمینهای فتحشده، از روسها، با رهبری دوگروه علما و سکولارها، علما با مفهوم جهاد مقدس و ولایت فقیه، و سکولارها با اصلاحات نظامی عباسمیرزا و قدرت نظامی رضاشاه با مفهوم فره شاهشنای، آغاز شد. یعنی هم در قدیم و هم در جدید، مشروعیت متافیزیکی و جنگ و نظامیگری اصل عقل سیاسی ایرانی است چون در هردو مورد، هدف نه وحدت در کثرت، که باید با توافق و رضایت به دست بیاید، بلکه هدف سلطۀ دولتی پارس است که به دلیل مقاومت دیگر اقوام، جز با قدرت نظامی و سرکوب وتوجیهات متافیزیکی قدرت، به دست نمیآید.
طباطبایی با نقد نظریۀ گوبینو، عامل اصلی جدایی حکومت ومردم را، نه تنوع قومی، بلکه عملکرد حکومتهایی میداند که آداب حکومت نمیدانستهاند (١٦٢) و تحلیل گوبینو را نارسا و دلیل آن را دیدگاه نژادی گوبینو میداند. اولاً که جناب طباطبایی باید بداند، همان دیدگاه نژادی گوبینو است که -در ناامیدی از و حدت نژادی آریاییها در اروپا، به دلیل جنگ پروس و فرانکها، که هردو آریایی/ژرمنی بودند، همچنین تحلیل نژادی وی از انقلاب فرانسه، که آن را انقلاب طبقات پایین و نژاد پست بر علیه نژاد برتر فرانکها، میدانست - وی را به ایران و طرح نظریه نژادی آریاگرایی کرد، که تاریخ ایران همچون تاریخ پر افتخار گذشته نژاد آریایی را برجسته کرد.
در ثانی، دیدگاه گوبینو که در تضاد حکومت ومردم، تنوع قومی را برجسته کردهاست با توجه به امکانات مفهومی و اطلاعات تاریخی امروز که در بالا به آن اشاره کردیم، به حقیقت نزدیکتر است.
گوبینو مینویسد:\"اقوام ترک تبار بر فارسی زبانان، فرمان راندهاند و بی اعتنایی به حکومت(تضاد دولت و ملت، قادری) را ناشی از این امر دانسته است\". در تأیید گفتههای گوبینو و با توجه به مطالب بالا، باید گفت؛ به لطف ناسیونالیسم مدرن، و ظهور علما به دلیل رهبری جهاد بر علیه روسیه، پارسها از لاک عرفان به میدان سیاست بازگشتند.
انقلاب مشروطه، تجلی ناسیونالیسم ایرانی/فارسی است، بر علیه حاکمیت ترک. که چون پارسها در ضعف و اپوزسیون بودند، با شعارهای آزادی و مشروطه، سعی در بسیج مردم و ضعیف کردن و نابودی حکومت ترکی و احیای سلطۀ پارسی داشتند\"شورش بر دولت استبدادی این بار به اسم ازادی و قانون و....انجام گرفت\"(کاتوزیان، ١٣٧٩: ١٥). به محض اینکه فارسها(با رضاشاه) فرصت دستیابی به حکومت را به دست آوردند- واین حکومت جز با قدرت نظامی و شکست جنبشهای دیگر اقوام به دست نیامد- آزادی و دموکراسی و قانونگرایی، فراموش شد.
شعارهای آزادی و دموکراسی، برای دستیابی به قدرت، توسط فارسهای محروم از قدرت طراحی شده بود. همان لیبرالها و مدافعان مشروطیت و دموکراسی، در مقابل حاکمیت قاجارهای ترک، از دسپوتیسم و حاکمیت مطلق رضاشاه فارسگرا حمایت، و با قدرت دولتی رضاشاه سعی در نابودی کثرت جامعه و ازادیهای مدنی داشتند. \"پس از انقلاب روسیه و شکست مشروطه،....هجده تن از زعمای حزب دموکرات، به پیشنهاد محمد تقی بهار، تصمیم به ایجاد حزبی ملی گرفتند، تا بدنۀ اصلی دولت فاضل قدرتمند را تشکیل دهند... دولتی منظور بود نظیر دولتی که به دست آتاتورکها و بعدها در آلمان به دست نازیها به وجود آمد\"(بهار،١٣٧١: ٢٧).
در حالی پارسها با شعار مبارزه با استبداد و ترفند دموکراسی، اقوام دیگر را بر علیۀ قاجارهای ترک بسیج کرده بودند، با انتقال قدرت از ترکان به سلطنت پارسگرای پهلوی، مشکل دیگر استبداد نبود، چون حاکمیت فارسی شده بود بلکه مشکل در جامعه غیر فارس بود.
بنابراین، به جای مبارزه با قدرت دولتی غیرفارس با تکیه بر مردم، به مبارزه با مردم غیر فارس، با تکیه بر دولت پارسگرا پرداختند و استبداد حاکمیت مستبدانۀ پارسی رضاشاه، نه تنها امر مذمومی نیست بلکه مطلوب و برای سرکوب دیگر اقوام و وحدتملی/حاکمیت پارسی، لازم بود.
در این گفتمان مشکل اصلی جامعه ایران، نه استبداد بلکه پراکندگی قومی، زبانی و فرهنگی است(ابراهامیان،١٣٨٣: ١٧٦)٧. احیای قدرت پارسیان و فرهنگ و اندیشۀ ایرانشهری، که طباطبایی ادعا دارد با احیای آن پلورالیسم و قانون و آزادی احیا خواهد شد، توسط ناسیونالیسم فارسمحور رضاشاهی، نه تنها به وحدتدرکثرت و احیای قانون و پلورالیسم منجر نشد، بلکه به سلطۀ واحد(پارس) بر کثرت(دیگر اقوام)، و دسپوتیسم و سلطنت مطلقه و سرکوب قومیتها منجر شد. منطق دولت مدرن، همان سلطنت مطلقۀ ایرانباستان بود و در چارچوب عقل سیاسی ایرانی، مفاهیم مدرن را \"مفصلبندی\" کرد.
ناسیونالیسم دولتی و مفاهیم مدرن ملت و دولت، جایگزین دین زرتشت و اسطورهها، در توجیه سلطۀ سیاسی پارسها شد. همانطور که خود طباطبایی در ادامه روشنفکران رضاشاهی، مفاهیم مدرن پلورالیسم و ملت را، ابزاری برای احیای قدرت مطلق پارسها در قالب شاهنشاهی به کار میبرد.
ظهور استبداد رضاخان، نه تقدیر بود، نه دستنشانده، و نه یکتنه به قدرت دستیافت، بلکه برآیند سیاسی قلم روشنفکران و با پشتیبانی قوم پارس بود.
رضاخان از ایدئولوژی آریایی و فارسمحوری که در میان ایرانیان متجدد نفوذ پیدا کرده بود الهام میگرفت این ایدئولوزی را روشنفکران جوان و نخبگان ناسیونالیست فارسمحور پایه گذاشتهبودند(کاتوزیان،١٣٩٢: ٢٢٢). اما با ایجاد حاکمیت فارسی، نه تنها تضاد دولت با ملت(اقوام) پایان نیافت بلکه تضاد دولت با ملت/قوم به نوع دیگری هویدا شد. اگر در دوران حاکمیت ترکان، پارسها بی توجه به دولت بودند، در دوران حاکمیت پارسها، این ترکها، کردها، عربها و... هستند که به دولت بی توجه هستند.
بنابراین، دولت ایرانی، همیشه دولت تک-قومیتی بودهاست و این دولت تک-قومیتی، فاقد هرگونه مشروعیتی درمیان دیگر اقوام و صرفاً با قدرت نظامی و تمرکزگرایی تداوم یافته است. این است که با زوال قدرت متمرکز دولت مدرن، بعد از عزل رضاشاه، که، جز با سرکوب جنبشهای قومی شکل نگرفته بود، اقوام غیرفارس دوباره دست به عصیان زدند همانطور که بعد از خروج کمبوجیه، پسر کوروش، -که کوروش نیز با شکست نظامی مادها و برده کردن آنها، امپراتوری هخامنشیان را بنیاد گذاشت-، و ضعف قدرت مرکزی، اقوام غیرفارس، برضد سلطۀ امپراتوری هخامنشیان پارسی(در ادامه...) دست به عصیان زدند و جز با سرکوب داریوش، ایرانزمین(سلطۀ پارسها) تثبیت نشد.
به همین دلیل چرخۀ حکومت استبدادی –سرکوب/ شورش – تقدیر ایرانزمین است چون ایران در طول تاریخ همواره دولت و جامعهای استبدادی بودهاست(کاتوزیان،١٣٧٩: ٧). اما برخلاف نظر کاتوزیان، استبداد ایرانی ماوراء جامعه و فاقد پایگاهاجتماعی نبوده است. استبدادقومی و مبتنی بر پایگاه قومی و نه طبقاتی بوده است بنابراین، نه تضاد دولت/امپراتوری و ملت/قوم، بلکه تضاد دولت تک-قومیتی با اقوام بیدولت است. بنابراین، دیدگاه گوبینو در باره تضاد دولت و ملت/قوم، که آن را ناشی از دیدگاه نژادی/قومی دانسته است، درست به نظر میآید. در ایران قوم گرایی بر اگاهی طبقاتی غلبه داشته است(ابراهامیان، ١٣٨٣،٤٦). و تضاد اصلی تضاد قوم صاحب دولت با اقوام بیدولت است.
چون از کوروش تا رضاشاه، حاکمیتهای پارس(شاهنشاهی)، فاقد مقبولیت مردمی در میان سایر اقوام مغلوب بودند، به مشروعیت متافیزیکی برای حفظ سلطه نیاز داشتند. راز تدوین و احیای بعدی اندیشۀ ایرانشهری(اسطورههای شاهپرستی) هم همین است که برخلاف ادعای پارسها، نه مایۀ افتخار، بلکه مایۀ ننگ قوم پارسی است. همانطور که از بیان گارثویت اشاره کردیم، هم کوروش و هم داریوش به توجیه مشروعیت نیاز داشتند چون هردو غاصب بودند(گارثویت، ١٣٨٥ :١٢٢). سلطان محمود ترک و الجایتو مغول هم به اندازۀ پارسیان، سعی در احیا و استفاده از اندیشۀ ایرانشهری(اساطیر شاهپرستی) را داشتهاند، چون به اندازۀ حکومتهای پارسیان متجاوز و مستبد در عین حال فاقد پایگاه مردمی در میان اقوام مغلوب بودند.
چون این اندیشه و فرهنگ، چیزی جز مشروعیتدهی قدرت مطلق و شاهپرستی نیست. شاهان ترک و مغول، مانند خود پارسها مهاجر و به این سرزمین یورش آوردهبودند – \"ایران همیشه مورد تخت و تاز تیرهها و قبایل گوناگون قرار گرفته است ایرانیان نیز خود ترکیبی از این اقوام و قبایل بودند\"(کاتوزان، بخارا، ١٣//٧٧: ١).- به این دلیل به اندیشۀ ایرانشهری نیاز داشتند، تا در نبود مقبولیت مردمی، کسب مشروعیت متافیزیکی کنند.\" –\"در شخص سلطان محمود شوق عجیبی به داستانهای تاریخی پادشاهان ایران ایجاد شد\"(شجاعوند،همان)- چون اندیشه ایرانشهری چیزی جز حقالهی شاهان(فره ایزدی) و عدالت طبقاتی/سلسلهمراتبی که، قوم حاکم در رأس هرم آن هستند، نیست.
ایدئولوگهای پارسی، آن را دال بر جذابیت فرهنگ ایرانزمین و جذب اقوام در فرهنگ ایرانی دانسته به همین دلیل ادعای فرهنگ و ملت چند قومیتی دارند. این درست است که ترک و مغول جذب آن شدهاند، اما مردم جذب آن نشدند، فقط حاکمان و خونخواران تاریخ، چون چنگیز و سلطان محمود و کوروش، که جز با زور شمشیر و تجاوز، توان کسب قدرت را نداشتهاند، و قوم/قبیله خود را بر دیگر اقوام مسلط کردند، جذب آن شدند. بنابراین، تنها کثرت موجود، کثرت حکومتهای استبدادی پارس و ترک و مغول بوده است که سلطه قوم واحدی را اداره کردهاند.
دکتر طباطبایی که، با مفاهیم دلربای مدرن، سعی در احیای اندیشۀ ایرانشهری دارد، یا واقعاً از درک اندیشه ایرانشهری عاجز است یا فهم او از تجدد قاصر است. شاید هم برای فرار از اتهام آرامش دوستدار، زیادی فوکو را مطالعه کرده و دیدگاه فوکو در مورد سلطۀ مدرنیته را خیلی عریان دریافته است که مدعی تلفیق و سازش اندیشههای ایرانشهری با مفاهیم مدرن است. یا مانند غزالی و تنسر و کسروی، ایدئولوگ است نه اندیشمند.
طباطبایی،\"زوال ایران و ایرانشهر(شاهی آرمانی) را ناشی از زوال اندیشه و فلسفه عقلانی میداند\". (طباطبایی،١٣٨٠ : ١١٥-١١٦). یعنی اندیشۀایرانشهری را همان فلسفۀ و اندیشۀ عقلانی و فلسفه را بازتولید یا تداوم اندیشه ایرانشهری میداند .ما در بالا اشارهکردیم که اندیشۀایرانشهری چیست. برای تکمیل آن باید اشاره کنیم که در ایران باستان فرهنگ و فلسفه و اندیشهای نبودهاست که زوال یافته باشد یا در قرون اولیۀ اسلامی احیا شده باشد.
به قول مانوئل کوک، امپراتوری عظیم ایرانیان، فاقد هرگونه متن و نوآوری در زمینه ادب و فلسفه و اندیشه بودهاست. کل زبان فارسی باستان که حامل اندیشه ایرانشهری بوده است، ٣٥٠ تا ٤٠٠ کلمه بود که، صرفاً به مداحی شاهان اختصاص یافته است. بنابراین، فرهنگ و اندیشه ایرانشهری همان اسطورههای شاهپرستی بودهاست که وظیفه مشروعیت دهی به قدرت شاهان و حاکمیت پارسیان را داشته است. اینکه ایرانزمین احیاء یا به قول طباطبایی تداوم یافته است، درست، اما نه آرمانی چند قومیتی، یا به قول ایشان وحدت در کثرت بوده است که دچار زوال شده باشد، نه فلسفه و اندیشه و عقلانیت و تاریخ نویسی. تمام منظومه فردوسی(که آن را احیا اندیشه ایرانشهری می گویند، قادری) به عنوان تاریخ پادشاهان ساخته شدهاست که یکی پس از دیگری به توارث در تخت سلطنت ایران جانشین یکدیگر میشدهاند؛ از کیومرث افسانهای تا یزدگرد ساسانی تاریخی(استاریکف به نقل از ثاقب فر،١٣٧٧: ٢٧٧).
برخلاف ادعای دکتر طباطبایی، این نه زوال اندیشه عقلانی که به زوال اندیشۀ ایرانشهری انجامید بلکه احیای اندیشه ایرانشهری یا همان اساطیر شاهپرستی و هرمس گرایی، توسط ایرانیانی چون غزالی، نظامالملک، مولانا و... بود، که باعث زوال اندیشه عقلانی، فلسفه سیاسی/مدنی یونانی و اجماع عربی/اسلامی شد.
طباطبایی می نویسد \"یورش غزالی در قلمرو نظر بر اندیشه ایرانشهری و خردگرایی دورهای از تاریخ و تاریخ اندیشه در ایران به پایان رسید که از آن پس نیز تجدید نشد\"(١٣٧). اینکه با غزالی دورهای از تاریخ اندیشه و خرد گرایی، به پایان رسید که پس از آن نیز تجدید نشد، درست است. اما غزالی نه به اندیشه ایرانشهری یورش برد و نه پایان خرد گرایی، زوال اندیشه ایرانشهری بود. بلکه برعکس، غزالی با احیای اندیشه ایرانشهری و هرمسگرایی ایرانی، باعث زوال خردگرایی و لاجرم زوال فلسفه سیاسی شد.
در تمدن اسلامی، از سویی، اندیشه اهل سنت با وجود مفاهیمی چون اجماع، شوری، اهل حل و عقد و انتخاب مردمی، و از سوی دیگر، اندیشه سیاست مدینه یونانی، با مفاهیم دموکراتیک آن، در صورت گسترش، امکان تدوین سیاست و اندیشه سیاسی مربوط به مدینه را داشت. اما با زوال اندیشه اسلامی/یونانی، در سیستم ایرانی - عباسیان/سامانیان-، و احیای اندیشه ایرانشهری فره ایزدی، در قالب ظل السطان، توسط نخبگان ایرانی چون: غزالی و نظامالملک، اندیشه سیاسی یونانی و سیاست مدینه اولیهی اسلامی، در چاه ویل اندیشه ایرانشهری و سیاست نامه نویسی هبوط کرد.
به جای پرداختن به سیاست مدینه و اهالی شهر مدینه و ارتباط حاکم و محکوم با اجماع و شوری، شخص فرمانروا و ظل السطان مقدم بر مدینه و محوریت اندیشه سیاسی گشت.که اندیشه سیاسی، نه به اصلاح مدینه و مقبولیت مردمی فرمانروا، بلکه در چاه ویل مشروعیت دینی بخشیدن به فرمانروا هبوط کرد.
ادامۀ این بحث را با توجه به نکته بعدی که وی، سلطنت مطلقه دوره اسلامی ترک و مغول را، زوال شاهنشاهی متکثر و اندیشه ایرانشهری میداند، پردازش کنیم. اتفاقاً با حاکمیتهای غیر مشروع مغول و ترک، اندیشۀ ایرانشهری(اسطورههای شاهپرستی) نه تنها زوال نیافت، بلکه احیا و تداوم یافت. چون ترکان و مغولان نیز، همانند خود پارسیان،(همانطور که اشاره کردیم) مهمانان ناخواندهای بودند که یورش آورده و فاقد مشروعیت مردمی بودند.
لاجرم به اسطورههای ایرانی شاهپرستی برای کسب مشروعیت متافیزیکی پناه بردند. غزالی و نظام الملک با قدرتیابی پارسیان در دستگاه خلافت، اندیشه های ایرانشهری را در قالب ظل السطان و.. نسبت به شاهان سلجوقی/ترکی به کار بردند. زیر تاثیر خلافت عباسی که شباهت بسیاری به حکومت استبدادی ایران داشت، نظریه پادشاهی ایران تداوم یافت(روزنتال، ٤٥).
نظریه غزالی برای توجیه سلاجقه ترک، بر پایه شیوه ساسانی ملهم است تا سنت اسلامی (لمبتون،٥١). پس از اسلام، دودمان ساسانی متسهلک شد اما سنت حق الهی پادشاهان ایرانی با همان شدت تداوم یافت(سیوری،٢٠٧). سازمان اداری و همداستانی دین ودولت که از پایههای اسلام به شمار میرفت، سرمشقی از دولت ساسانی بود(فرای،١٣٧٩ :٣٨٨). دستگاه دیوانی عباسیان تقلید کاملی از ساسانیان بود و سنت خاندانی و نظام سلسله مراتبی و......همچنان ادامه یافت(گارثویت،١٣٨٥: ٢٣١). فقط اسلام جای زرتشت را گرفت(فرای، همان: ٣٨٧).
همانطور که در مطالب قبلی گفتیم ونیازی به تکرار آن نیست، پادشاهی فرهمند وشاهی آرمانی که جناب طباطبایی میگوید، همان سلطنت مطلقه بودهاست و در دورۀ اسلامی تحول و زوالی نیافته است. ایران در طول تاریخ همواره دولت و جامعه ای استبدادی بودهاست(کاتوزیان،١٣٧٩: ٧). \"در طول تاریخ ایران چون قانون وجود نداشت از سیاست هم خبری نبود. سیاست در ایران، همان تکرار مکرارتی بود که حتی اعضای بدوی ترین اجتماعات انسانی مانند قبیله، برای پیشبرد منافعشان بدان می پردازند\"(کاتوزیان همان :١٢).
اگر تفاوتی که هست، مربوط به همان چیزی است که در مورد انحطاط گفتیم. یعنی شاهیآرمانی باستان، در نبود منابع دیگری، از زاویۀ نبشتههای خود شاهان به دست ما رسیدهاست اما پادشاهی سلاجقه و...با وجودگسترش تاریخ نگاری و آزادی نسبی که نسبت به ایران باستان وجود داشت، از زاویه دید دیگران نیز تصنیف گشته است. در نگاه از بیرون هیچ تفاوتی بین شاهی آرمانی یا فره ایزدی با ظل السطان اسلامی، وجود ندارد. آرمانگرایی فرهایزدی از زاویه ذهنیت آرمانگرایانۀ خود شاهان باستانی است و مطلقۀ بودن سلطنت، تحلیل از بیرون است که به معنای تفاوت ماهوی میان آنها نیست.
شاهنشاهی ایران باستان نیز سلطنت مطلقهای بودهاست که هرکس قدرت و شمشیر را در دست داشته است – به قول کاتوزیان- صاحب فره و مشروعیت هم میشد. \"فرمانروا به این دلیل که قدرت را به دست اوردهاست فره را بهدست اوردهاست به همین دلیل شورشیان هم که به قدرت برسند مشروعیت داشتند\"(کاتوزیان، ١٣٨٠: ١٤-١٥). همه مردمان امپراتوری پارس، به استثنای یک نفر(پادشاه)، مشتی برده، عاری از حقوق شهروندی هستند(گزنفون به نقل از علی اف، همان،٣٢١). آنچه شاهنشاه ایران از ملتهای تابع میخواست\"زیستن بخاطر او، کارکردن بهخاطر او، براوردن همه خواهشهای او و مردن در راه او است\"(گیرشمن، به نقل از رضایی،١٣٨٤، ٣١٥). خواهشهای قدرت مطلق پادشاهایرانی، کسب افتخار کشورگشایی بیشتر بود. کوروش خود، همیشه پادشاه خوب را به یک چوپان خوب مقایسه میکرد که از زیر دستانش انتظار اطاعت مطلق را داشت.(گزنفون، بیتا،٢٥٨). ساختار چوپان/گلهای(ارباب/رعیتی)، ایران، همه را به اطاعت محض از شخص شاه وا می داشت.
\"در ایران همه اقوام مطیع، تحت مراقبت و زور نگهبانان شاهی، برای پادشاه باج و خراج می اورند و پادشاه مرکز حیات است. یونانیها خدایان را می پرستند و ایرانیها یک فرد بشری(شاه) که مظهر خداست \" (گیرشمن ،١٣٨٨: ٤٢٢). کرتیر و تنسر و مغان به کوروش و داریوش و انوشیروان مشروعیت و آن را صاحب فره ایزدی و شاهیآرمانی میدانستند، فردوسی استاد سخن و احیا کننده اساطیر ایرانی، سلطان محمود غزنوی را، غزالی و نظام الملک ایرانی، سلاطین سلاجقه را، مجلسی و..سلاطین صفویه را و کسروی و تقی زاده و...رضاشاه کبیر را. طباطبایی نز در حسرت احیای سلطنت/شاهنشاهی، ایدئولوگ آن در آینده خواهد شد.
آنچه طباطبایی اندیشه عقلانی و فلسفی ایرانی متبلور در ابن سینا و .. میگوید که زوال یافته است- \"خردگرایی بوعلی تدوین فهم عقلی از شرع بود\"(طباطبایی،١٣٨٤: ٥٣)- از همان آغاز اندیشۀ اشراقی بود که به جای عقلانی کردن دین و شرع، به شرعی کردن عقل و فلسفه منجر شد. رسم بر این است که غزالی با تصنیف تهافتالفلاسفه، باعث زوال و افول اندیشه عقلانی شدهاست، غافل از آنکه غزالی قصر خویش را بر خرابه ای بنیاد گذاشت که پایه های آن را فارابی و ابن سینا گذاشته بودند. غزالی نه گسست از ابن سینا بلکه تداوم در گسست وی است.
هانری کربن، به درستی واژه تهافت را، به خودویرانی ترجمه کردهاست و تهافت الفلاسفه، بدین معنی است که فلاسفه خود، ویرانگران خویش هستند(کربن به نقل از جابری، ١٣٨٤: ٤0٣). فلسفه ابن سینا خود دچار خودویرانی بود. همانند عرفان گنوسی و هرمسیها، به ناتوانی عقل در رسیدن به حقیقت تاکید داشت (جابری:همان). ابن سینا چگونگی افرینش و نیاز انسان به سیاست و حکومت را، نه از علت طبیعی، بلکه از عنایت الهی میدانست و با نظریه عنایت الهی، تمام فلسفه اسلامی را، در راه اثبات ضرورت نبوت و شریعت به کار می برد و، تمام فلسفه را به خدمت الهیات در آورد(فیرحی، ١٣٨٤:٣٤٣). با مفاهیم \"توحید\" و \"الوهیتگ\"،زمینه گسست فلسفه اسلامی را از فلسفه یونانی فراهم آورد. فلسفه مطلوب ابن سینا با وجود پیامبر و نبوت، تحقق می یابد و سیاست در انحصار پیامبر و اصحاب فقهی او قرار می گیرد.
او با گسست از فلسفه عقلانی و بر اساس نظریه\"هرمسی\"-که مبنای عرفان ایرانی است –نفس را جوهری مستقل از بدن دانسته و عرفان را بر اساس برهان پایه ریزی می کند.(عابد جابری،١٣٨٤: ١٨٠). نظر ابن سنیا –به قول عابد جابری- صرفا به تصوف عقلی محدود نماند؛ بلکه او هم صوفیگری ناشی از هرمسی، و هم جادو و افسون را مورد تایید قرار داد و برهان و عقل را در مفاهیم متافیزیکی (واجب الوجود و ممکن الوجود) گم کرد. – به قول هنری کربن- فلسفه ابن سینا در نهایت هدفش دوری گزیدن از عقل و خرد فلسفی (غربی) بود چرا که هرمسی ها و اشراقیون عقل را عاجز از نائل شدن به حقیقت میدانستند و به ریاضت و تزکیه متوسل می شدند(همان).
اندیشه ایرانشهری نه در فلسفه و اندیشه عقلانی(مثلاً معتزله)، بلکه در هرمسگرایی ابن سینا و اخوا الصفا و اندیشه سیاسی اسماعیلیه و نظریه سیاسی غزالی و نظام الملک، تداوم یا بازتولید گشت که اتفاقاً همین هرمسگرایی ایرانی، به قول جابری، باعث زوال اندیشۀ عقلانی شد. تصوف و عرفان اسلامی نیز، ریشه در خود اندیشۀ ایرانشهری و دین زرتشت داشت.
زرتشت به قول موله، دینی عرفانی است. در گاتاها نیز درمی یابیم که زرتشت خواستار دریافت شهودی و بینایی عرفانی –اشراقی است(رضی،١٣٨١: ١٠٤) .حکمت اشراق در سرودهای زرتشت متبلور است(رضی،١٣٨٠: ١٨). همین اشراقگرایی و عرفان، در خلاء قدرت بعد از عباسیان، به سمت سیاست و به عرفان سیاسی تبدیل شد. که در نهایت با مفهوم ولایت مطلقه عرفا، امام معصوم و ولایت فقیه اندیشه سیاسی شیعه و مرشد کامل صوفیان امتزاج یافت. بنابراین، سلطنت، تصوف و تشیع صفویه نه انحطاط اندیشۀ ایرانشهری، بلکه تداوم یا بازتولید اندیشۀایرانشهری است.
دکتر طباطبایی \"شاهنشاهی را معادل خودکامگی نمیداند و اعتقاد دارد در ایران خلط میان مرجعیت دینی و قدرت شاه نبودهاست رفتار شاهان ایرانی در قلمرو دیانت را توام با برابری و پشتوانه شاهنشاهی را دیانت زرتشت میدانست که نه به تمایز قومی بلکه اصل آیینی را موجب تمایز میدانست\"(٤٦٦-٤٦٧). وی در جای دیگری در تضاد با جملۀ بالا که ذکر کردیم، مینویسد\" تعصب دینی دورۀ ساسانیان را نمیتوان با تعصب دینی ناشی از ادیان ابراهیمی مقایسه کرد...سختگیری دوره ساسانی بیشتر سیاسی بود تا دینی\"(پاورقی ٤٦٤).
اینکه شاهنشاهی را معادل خودکامگی نمیداند قبلاً بیپایه بودن آن را بیان کردیم ونیازی به تکرار نیست. به اعتقاد وی خلط میان مرجعیت دینی و قدرت شاهی نبوده و رفتار شاهان در قلمرو دیانت توأم با برابری بودهاست. در حالی که هخامنشیان، وقتی یونان را تصرف کردند همه معابد ان را آتش زدند و هیچ سندی دردست نیست که در صدد آشتی کردن با خدایانی باشند که به معابد آنان بی حرمتی کردند و پارسیان هیچگاه نام زئوس، آپولون یا هرا ..را نیاموختند (شاندور،١٣٨٤: ٢١٠).
داریوش که به معابد بابل و مصر احترام کامل میگذاشت اما تسامح داریوش تا مرز عقایدی بود که برای داریوش معقول بود فراتر از آن و مغایر با آیین زرتشت، بی برو برگرد، ممنوع بود این نکته برای اناهیتا و میترا صادق بود علیه اینها بخصوص میترا داریوش سرسختانه اقدام کرد هم قربانی خونین را منع کرد هم نوشیدن هوم سکر اور را. جالب است در سرتاسر ایران حتی یک معبد میترایی وجود ندارد ظاهراً داریوش همه معابد میترایی را ویران کردهاست(هینتس، ١٣٨٦، ٣٧١).
همچنین تضادی در این دو بیان ذکر شده وجود دارد؛ از یک سو، موجب تمایز را نه قومی بلکه آیینی میداند از سوی دیگر، سختگیری شاهان را سیاسی فرض میکند، نه دینی. که دومی درستتر است؛ اصل، تضاد سیاسی/قومی است و دین، ایدئولوژی آن. منطق عقل ایرانی، کتمان تخالفهای سیاسی/قومی در قالب نزاعهای اخلاقی/دینی است. امر سیاسی پارس/دیگری، در قالب نزاعهای اخلاقی/دینی بیان شدهاست. از شاهنشاهی تا خلفای اسلامی و تا امروز، مخالفان سیاسی، به اسم کافر و شیطان و دیو و فتنه سرکوب میشوند.
بنابراین، زیرساخت تمایز آیینی، امر سیاسی و ستیز قومی بودهاست که از یک سو، برای کسب مشروعیت خودی، و از سوی دیگر، برای مشروعیت سرکوب دیگران، در قالب نزاع اخلاقی/دینی، اهورایی/اهریمنی، انتزاع شدهاست. برای مثال در کتیبه بیستون، داریوش و پارسیان نماد اهورامزدا و راستی و خیر هستند و مخالفان سیاسی/قومی چون مادها، نماد شر واهریمن ودروغ و آژیدهاک میشوند. مثالی میزنیم تا زیر ساخت قومی جدالهای آیینی روشنتر و بیهودگی ادعای طباطبایی مبنی بر خردگرایی زرتشت و رفتار برابر شاهان هخامنشی در برابر ادیان مخالف، فاش شود.
دشمن و شَّر اصلی دین زرتشت و شاهنشاهی ایران باستان، اهریمن بدکاره است که، گناه اصلی وی کشتن گاو مقدس است. در حالی که اهریمن زرتشت، همان میترای مادی است. میترا آیینی مادی/کردی است(ویدنگرن، ١٣٧٧: ١٧٠. هرودت در کریستن سن،١٣٨٢: ٧٠. هوفر، کلوسکا، ،١٣٨٥: ٣٦٥. رستمپور،١٣٨١: ٢٦). رسالت اصلی میترا کشتن گاو مقدس بودهاست(زنر،لومل، بیانگی در کلوسکا،١٣٨٥، ٤٨).در گاتها، این اهریمن است که گاو مقدس را میکشد(بویس، ١٣٨١: ٥٠. زنر در بیانگی، ١٣٨٥: ٤٨. هینلز، ١٣٨٥: ١٢٨). قربانیکردن (کشتن) گاو، در آیین میترا، در تضاد است با دین ایرانیها که مخالف کشتن گاو هستند، ایرانیها اهریمن را کُشندۀ گاو میدانند(فون گال، کلوسکا، همان،٥٧٤).
نقش قربانیکننده پیش از آنکه به اهریمن داده شود، متعلق به میترا بودهاست میترا گاو نر را میکشد(گیمن ،١٣٧٨، ٥٣). بنابراین، با انقلاب دینی زرتشت، مهر به دیو و ضد ایزد تبدیل شد(بیانگی، در کلوسکا ،١٣٨٧، ٤٨). زنر و لومل نیز میپذیرند که در گاتها میترا به عنوان کشنده گاو و شکست دهنده خورشید معرفی شدهاست(به نقل از بیانگی، همان). \"زرتشت اسطوره قدیم قربانی سود بخش که در اصل منسوب بهایران پیش از زردشت بود ---کشتن گاو، میترا را.- چونان عملی شریرانه به انگره،مینیو(اهریمن) نسبت داد.....\"(بویس ،١٣٨١: ٥٠). بنابراین، زرتشت، میترا را به اهریمن و دشمن اصلی اهورامزدا و پاک دینی زرتشت معرفی کرد.
\"مهر در دین زرتشت، نمودار اهریمن است و نام شیطان در دین زرتشتی است\"(هینلز ،١٣٨٥: ١٢٨). همه شاهدهای موجود نشان از ستیز بی امان زرتشت با میترا و میترا پرستی دارد (رجبی،١٣٨0 :٦٤). \"جنگهای مقدس .. در متون مقدس دین زرتشتی مشی خشونتآمیز به چشم میخورد....تنها با تبرزین بکش(یسنا ٣١ بند ١٨).... ایمانی که تبرزین را خوب به خدمت میگیرد(یسنا ١٢ بند ٩) در چشم اهورامزدا، کفار را باید با سلاح نابود کرد (یسنا ١٨/٣١) و کسی که به کافر با زبان و یا اندیشه و با دست بدی کند ... به میل اهورامزدا عمل کرده است (یسنا ٢ /٣٣). ادعای راندن مخالفین را دارد.\" هان ای مردم، ساز نبرد کنید و (دروغپرستان) را با جنگ و ستیز از مرز و بوم برانید\"(گاتها: یسنا هات ٣١ بند ١٨). بنابراین، نه تنها اهریمن گاتهای زرتشت، انتزاع همان میترای مادی است، بلکه زرتشت ترویجدهندۀ جهاد مقدس بر علیه مخالفین است.اما چرا، میترا را اهریمن کرد؟
چون زرتشت به عنوان ایدئولوگ پارسیان در خدمت شاهنشاهی بود واصل و اساس شاهنشاهی هخامنشیان، در تقابل با مادها، تکوین یافته بود که، برای شورش بر علیه مادها و حفظ سلطۀ بعدی بر آنها، میبایست آنها را منفور و پیروزی خود بر مادها را، در قالب مفاهیم پیروزی خیر بر شر، اهورا بر اهریمن بنمایانند تا مشروعیت کسب کنند.
همچنین، \"وندیداد\" از کتب مقدس زرتشتیان است. وندیداد شکل تحریف شدهای از ترکیب اوستایی \"Vidaeva data\"به معنی \"قانون ضد دیو\"است. و دیوهای آن خطاب به مادها و خدایان مادی است. ویدنگرن، دیوهای وندیدا را خطاب به خدایان ماد قدیم میداند(ویدن گرن، ١٣٧٧: ١٦٧). فصلی از وندیداد.