سانسور خر سياه ـ داستانک
14:43 - 21 اردیبهشت 1394
Unknown Author
قهرمان قنبرى
بيش از دو ماه است كه در بازداشت انفرادى بسر مى برم. تنهايى و بىخبرى از دنيا، بيشتر از باجويى و مشقات آن دلتنگم كرده است. چگونگى گذر زمان را از نوع و وعدههاى غذا حساب مىكنم، كسانى كه سابقه بازداشت توسط قوه امنيتى دارند مىدانند كه بعد از گذر چند زمانى بازداشت انفرادى، انسان با تنهايى و شرايط بازداشت وفق پيدا مىكند. نيروهاى امنيتى با اطلاع از اين موضوع، براى شكستن مقاومت متهم بسته به مقاومت متهم، كه مىتواند يک هفته، يک ماه يا كم و زياد شود، به اعضاى خانواده متهم ملاقات مىدهند و يا متهمى ديگر را با او هم اتاق مىكنند تا لذت آزادى را براى او، هر چند كه كم باشد بچشانند.
تا به اين طريق متهم همكاریهاى لازم را براى رسيدن به اين آزادى قطرهاى، كه قطعاً توام با اعتراف است را بكند. با دوستم افشين كه قبل از بازداشت در اين مورد بحث كرده بوديم چون افشين سابقاً پدرش قصاب بود.اين عمل نيروهاى امنيتى به اين عمل پدرش تشبيه مىكرد كه قبل از سر بريدن گوسفندها به خوبى به آنها آب و علف مىداد كه سود دِه و آماده سر بريدن بشوند. او مىگفت:
نيروهاى امنيتى با اين عمل در ظاهر خوبشان، متهم را براى بازجويى حاضر مىكنند. باهم دستگير شديم، ولى الان بيش از دو ماه است ازش خبر ندارم كه سرش چى اومده.
مأمورين مثل اينكه متوجه دلتنگى من شده بودند و يا خواسته بودند كه لذت صحبت كردن با يكى در موقعيت برابر را،براى من بچشانند (چونكه در بازجويى از موقعيت پايين به بالا صحبت مىكنى)هر منظورى داشته باشند يک روز(حساب روزها را نداشتم) بعد از صبحانه \"در\" با صداى وحشتناكش باز شد. فكر كردم كه دوباره براى بازجويى بايد بروم، از يک طرف حس ترس داشتم و از طرفى ديگر حس خوشحالى بهم دست داده بود، چه اينكه لااقل بعد از يک روز بازجويى، خسته و كوفته بر مىگردم و خوابى خوش خواهم داشت. چه اينكه تنها ماندن و به ضبحه و ناله كه از سلولهاى ديگر مىآيد گوش دادن بيشتر دلتنگ و بىقرارم مى كند.
يكدفعه ديدم كه دم \"در\" يک مرد حدوداً شصت ساله ايستاده است. با كوبيدن دوباره وحشتناك \"در\" توسط مامور، چشم بند پارچهاى را كه به چشمش زده بود را برداشت و روبروى من نشست. همانطور كه كمى با خجالت به من نگاه مىكرد، سلامى كرد. جواب سلامش را دادم و پرسيدم: اسمت چيست؟
جواب داد: رضا
-اسم منهم قربان است.
بينمان سكوت حاكم شد. در بازجويى و شرايطى كه ترس بر انسان غلبه مىكند، انسان از همه چيز وحشت دارد، حتى به مثل معروف مار گزيده از ريسمان سياه و سفيد هم مىترسد. به هر كسى شک مىكند كه خبرچين باشد، حتى بعضاً پيش مىآيد كه بعضى از افراد از خانواده و دوستان نزديک به خود هم وحشت دارند. نمىدانم او در مورد من چه فكر مىكرد، اما من از سر احتياط دراز كشيده بودم و چشمهايم را بسته و خود را به خواب زده بودم تا چشم به چشم نشده و سر صحبت باز نشود. او هم پتوى سربازى را كه اكثرا بدبو و كثيف است را تا كرده (عوض بالش)و به ديوار لم داده بود. در همين اوصاف دوباره در با صداى وحشتناكى باز شد، اين \"در\" يک خاصيتى دارد كه موقع باز و بسته شدن، دل آدم را مىريزد.
بلند شدم و نشستم، ايندفعه هم دو نفر را چشم بسته آوردهاند. يكىاش افشين بود و آن يكى يک جوان بيست و پنج سالهاى بور بود كه معلوم بود كمى وحشت زده است! چون براى هر قدم برداشتن منتظر دستور مامور بود، بهمين خاطر هم مامور سرش داد كشيد:
\"برو داخل.\"
از ديدن افشين بسيار خوشحال شدم، بخاطر اينكه غالباً وقتى كه هر دو بيرون از زندان بوديم باهم بحث و رفاقت مىكرديم. افشين انسان خودساخته و باسوادى بود، او بخاطر وضعيت بد مالى خانوادهاش مجبور شد كه قيد ادامه تحصيل در دانشگاه را بزند و در مغازه نجارى كار بكند. اما با اين همه هر روز مطالعه مىكرد و جالب اينكه مطالبى را كه مىخواند، سادهسازى مىكرد و براى دوستان و همكارانش توضيح مىداد. بعضى وقتها هم مقالاتى مىنوشت كه در روزنامهاى كه من كار مىكردم با اسم مستعار چاپ مىكرد، اوايل حتى در روزنامه مطالبش را با شک و ترديد نگاه مىكردند كه شايد نوشته خودش نباشد، چونكه در مملكت ما به صنف كارگر چندان با ديد احترام نگاه نمىكنند و يا در باورهاى مردم نهادينه شده كه كارگر بايد فقط كار بدنى بكند و نمىتواند مطالعه بكند و بنويسد. اما بعدها با استمرار نوشتههايش و بحثهايى كه مىكرديم، هر كس با احترام خاصى با افشين برخورد مىكرد، حتى بعضى وقتها كه هفتهاى مطلب نمىآورد، خودمان بدنبالش مىرفتيم تا مطلبى بنويسد. حالا از ديدنش حق داشتم كه خوشحال باشم، او هم از ديدن من نتوانست خوشحالى خودش را پنهان كند و با خنده پيشم نشست و گفت:
\"در إعصار قديم، انسانها ميهمان نواز بودند ولى حالا زمانه عوض شده و كسى مقدم ميهمان را گرامى نمىدارد.\"
دستهايم را دور گردنش حلقه زدم و گفتم:
\"درست است كه زمانه عوض شده، اما مقدم ميهمان ناخواندهاى مثل تو را بايد هر زمان عزيز داشت.\"
ـ \"ما كه سالهاست نديديم، اما اينجا فرق دارد. مىبينى خيلىها اينجا آمدند و هدايت شدهاند! شايد تو هم عوض شدى و وقتى بيرون رفتى مقالهاى نوشتى كه \"در اثر راهنمايىهاى عالمانه و دلسوزانه سربازان گمنام، نورى به قلبم تأبيد و به راه راست راهنمايى شدم و ميهمان نواز شدم.\"
در اين بين چشمم به رضا افتاد كه بلند شده و پيش جوان تازه رفته و خطاب بهش مىگويد: نادر تو هستى؟
افشين هم بلند شد بطرف جوانى كه وحشت زده مىنمود رفت و گفت:
\"دوست عزيز چشم بندتت را بردار و بيا داخل، ما هم مثل تو زندانى هستيم.\"
پسره خجالت كشان و با حالت ترس، چشم بندش را از چشم برداشت و سلامى داد و در گوشه اى دور از جمع نشست.
رضا رويش را با شادى بطرف تازه وارد كرد و گفت:
\"نادر نترس، با كمک خدا همه چيز حل خواهد شد.\"
از همينجا فهميدم كه اسمش نادر است و هر دو به يک جرمى دستگير شدهاند.
نادر همانطور كه سرش را به زير انداخته و چشمانش را به زمين دوخته بود گفت:
\"بيچاره شدم، ٤ ماه است كه علاف اين اتاقها هستم، آخر من چه گناهى دارم؟
خرج خواهر و مادرم را من مىدادم، در اين جامعه وحشى كه براى زنان كار نيست و اگر كارى هم بود بايد ارزان كار كنند و در خطر سو استفاده جنسى هستند، حالا خواهر و مادر من چه جورى در اين جامعه بىرحم گذران خواهند كرد؟\"
بعد از كمى سكوت رضا گفت:
\"تو گناهى ندارى، نگاه كن. من در همه بازجويىها همه چيز را به گردن گرفتهام، حتى گفتهام كه از نادر سو استفاده كردهام! امروز و فردا تو را آزاد خواهند كرد، نگران نباش، تو آزاد خواهى شد و دوباره كار خواهى كرد و همراه با خواهر و مادرت زندگى خوبى خواهى داشت.\"
افشين هم همانطور كه دستش گردن من بود گفت: \"نترس، موقعيت منهم مثل موقعيت توست. درست است كه جامعه بىرحم است، اما در نگاه به اين ظلمات و تاريكىها بايد شمعهاى روشن را هم ديد، نترس.\"
هميشه دلم مىخواست مثل افشين بشوم، هر زمانى با روحيه بود و بسان گوى اميد بود. خيلىها اگر جاى او بودند بسادگى خودشان را مىباختند، اما او مثل هميشه با اميد و روحيه بود.
يواش يواش كنجكاو مىشدم كه اتهامشان چيست، اما مسله اينجا بود كه آنها هم از ما احتياط مىكردند. حتى بين خودشان با احتياط صحبت مىكردند.
\"در\"دوباره با آن صداى وحشتناكش باز شد! وقت نهار بود و مأمورين غذا را داخل گذاشتند و دوباره \"در\"را محكم بهم كوبيدند و رفتند. نهار برنج و گوشت بود، هر كس غذاى خودش را به جلوى خودش كشيد و مشغول خوردن شد. افشين در حالى كه غذاى خود را به جلويش مىكشيد گفت:
\"واقعاً آدمهاى ميهمان نواز و شريفى هستند، براى يک جاى خواب و سه وعده غذا، روزى دوازده ساعت جان مىكَنيم، اما الان دو ماه است كه هم اتاق خالى دادند و هم سر موقع غذايمان را مىدهند، ياد بگير قربان!\"
رضا هم با خنده گفت:
\"روزنامهنگارها مثل آخوندها خودشان ياد نمىگيريند، بيشتر سعى مىكنند ياد بدهند.\"
-خوب براى اينكه ثابت كنم ميهمان نواز هستم، من گوشت نمىخورم، اگر مىخوريد، تعارف نكنيد؟
افشين گفت: من نمىخورم.
رضا با تعجب پرسيد: \"راست ميگى، اگر ناسالم است يا اشكالى دارد به ما هم بگو نخوريم؟\"
-\"نه چند سالى است كه گوشت نمى خورم، فلسفه خاصى ندارد.\"
رضا همچنان كه بشقابش را جلو آورد، گفت:
\"پس آنوقت ما تقسيم مىكنيم و مىخوريم، اما واقعا چند سال كه در اين تصميم بىدليل مصر هستى؟\"
-\"ده سال\"
رضا همانطور كه بشقاب را بطرف خودش مىكشيد گفت:
\"از تصميمهاى بدون دليل و آدمهاى كه كه در اين تصميمات مُصِر هستند خوشم مىآيد.\"
افشين رو به رضا كرد و گفت:
\"انسانها اكثر كارهاى خودشان را بدون دليل خاصى انجام مىدهند، فقط بعد از انجام كار براى مشروعيت بخشيدن به عمل شان دنبال دليل مىگردند و حتى بعضى وقتها دليلى را پيدا نكردند برايش دليلى مىتراشند!\"
يواش يواش ديوار بىاعتمادى بينمان آب مىشد، معلوم بود كه رضا آدم با روحيهاى است، اما نادر خودش را باخته بود. شايد هم چارهاى نداشت، در اين جامعه بىرحم مسوليت خانواده را بر عهده داشتن و فكر آينده آنها بودن انسان را ضعيف مىكند. وانگهى فشار بازداشت و بازجويى هم اگر روى اين مسايل تلنبار شود، نور على نور مىشود.
نهار را به سكوت صرف كرديم، بعد از صرف نهار همه پتوها را تا كرده و به ديوار تكيه داده بوديم. حالا وقت چاى بود، در دوران بازجويى هميشه بعد از غذا، يک ليوان بزرگ پلاستيكی چاى مىآوردند! دوباره \"در\" با صداى وحشتناكى باز شد، ضروف خالى را بردند و به هر كدام ليوانى چاى و چند حبه نقد دادند. هر كسى ليوان پلاستيكی چاى را برداشت و منتظر سرد شدنش شد. در اين لحظه رضا رويش را بطرف من كرد و پرسيد:
\"قربان اتهامت چيست؟\"
همانطور كه چاى را بطرف دهانم مىبردم با حالتى شوخىوار گفتم:
\"مى گويند جرمم سياسى است، اما من كه فكر نمىكنم، روزنامهنگار هستم و اينهم از ديد آقايان مدرک جرم است.\"
با خندهاى موذيانه گفت:
\"همه كسانى كه به اينجا مىآيند خودشان را بىگناه مىدانند و واقعاً هم همينطور است، چونكه انسان هر عملى را كه بنظرش درست مى آيد انجام مىدهد. اين ديد ما يا انسانهاى طرف مقابل است كه بسته بنفع يا اعتقادات خودمان، اعمال را به دو دسته بىفايده يا بافايده يا روشنتر رزيلت يا فضيلت تقسيم مىكنيم. از ديد كسى كه عمل يا بزه را انجام داده، چون بنظرش عمل بافايده و با فضيلت بوده عمل مشروع بوده است.\"
در اين حين يكدفعه نادر كه تا حالا سكوت كرده بود، سكوت را شكست و همانطور كه سرش پايين بود گفت:
\"آره من عكستو تو روزنامه ديدهام، حتى با آقا رضا چند بارى مقاله و گزارشاتت را خوانديم. يادت مىآيد آقا رضا؟\"
- \"آره راست ميگى نادر، ميگم كه قيافهاش آشناست. هر چند كه عكسش از خودش خوشتيپ تر بود، اما يادت باشد بعد از خواندن نوشتههاى قربان باهم، هم صحبت كرديم.\"
نادر در حالى كه يواش يواش جرات مىكرد سرش را بلند كند و صحبت كند گفت:
\"آره گفتى اينجور پيش بره يا به تير غيب الهى گرفتار مىشود، مثلا تصادف مىكند و يا اينكه میگيرند و مى اندازنش به زندان.\"
رضا رو به افشين كرد و پرسيد: \"تو هم روزنامهنگار هستى؟\"
افشين در حالى كه تبسمى بر لب داشت گفت:
\"نه من روزنامهنگار نيستم، اما روزنامهنگارها را دوست دارم. اما چون كمى زياد دوست دارم، بخاطر آن من را هم دستگير كردهاند. من نجار هستم، تو روزنامهنگار هستى قربان، من كه نجار هستم! من را چرا بازداشت كردهاند. آقا رضا به موضوع خوبى اشاره كردند، بايد بپرسم من را چرا بازداشت كردند.\"
در حالى كه رو به رضا كردم، گفتم:
\"شوخىهاش نگاه نكن، واسه روزنامه ما مقاله مىنوشت. بهمين خاطر بخاطر اتهام سياسى بازداشتش كردهاند، اما خودش قبول نداره كه روزنامهنگار است و يا اصلا كار سياسى مىكند.\"
در همين حال افشين گفت:
\"مادرم مىگويد هر كسى يک مدل قاطى دارد و تو هم اين مدل قاطى دارى. وگرنه نجار بايد به كار نجارىاش، نوكر به كار نوكرىاش و شاه به كار شاهىاش بپردازد. مثلاً يكبار كه كتاب طاعون كامو را مىخواندم، گفت كه اين قرتى بازيها چيست تو نهايتاً بايد كتابى راجع به فن نجارى بخوانى. حتى پدر قربان گفته بود كه به دكتر بودن قربان نگاه نكنيد از طرف يک شاگرد نجار اغفال شده است. مىبينى كه همه مىگويند كه نجار فقط بايد به كار نجارىاش بپردازد و با كارهاى ديگه كار نداشته باشد!\"
همهمان خنديديم و من موقعيت را مناسب ديدم و پرسيدم:
\"اتهام شما چيست؟\"
رضا دستى به سرش كشيد و گفت: \"حكايت ما دراز است.\"
-\"وقت زياد است و ماهم خيلى وقت است خيلى مدت هست هم با كسى صحبت نكرديم.\"
رضا ليوان چاى را تا ته سر كشيد و گفت:
\"من و دو برادرم هم مثل ديگران در اوايل انقلاب جذب كارهاى سياسى شديم. البته من كوچک بودم و بيشتر اعلاميههايى كه به برادرهايم مىدادند را من پخش مىكردم، يک روزى هر سه نفرمان را گرفتند، اون دو تا را اعدام كردند و من را چون بچه بودم بعد از مدتى آزاد كردند. خوب تو آن شرايط كه بدبختى و حزن از در و ديوار خانه مان مىباريد، ديگر عهد كردم كه ديگر گرد كار سياسى نروم. بزرگ شدم و دانشگاه رفتم، كار كردم و يواش يواش صاحب زندگى كه حدى مرفه بود شدم، بالاتر از آن با زنى خوب و زيبا ازدواج كردم كه صاحب فرزندان خوبى هم شدم.
زندگى ام كامل بود، اما وقتى خود را در مقابل ظلم و ناعدالتى موجود در جامعه، بىعمل مىديدم گرفتار عذاب وجدان مىشدم. بخاطر اينكه از دين و سياست خاطره خوبى نداشتم، جذب عرفان شدم و بعد از مدت زمانى يواش يواش احساس كردم كه توسط عرفان، بىواسطه با خدا ارتباط برقرار مىكنم و بهمين طريق خداوند برايم پيغامهايى را بصورت وحى مىفرستاد كه توسط آن جهان را اصلاح كنم. وحىهاى صادر شده را در كتابى جمع آوردى كرده بودم كه وقتى براى كتاب درخواست مجوز كرديم، من و همه پيروانم را دستگير كردند، البته همهشان را بجز نادر با گرفتن تعهد آزاد كردند كه اميدوارم نادر را هم به اين زودى آزاد بكنند.\"
حرفهاى رضا را در ذهنم مرور مىكردم، فكر مىكردم كه چطور است كه بر انسانهاى قرن بيست و يكم وحى نازل مىشود و اين انسانها پيرو هم پيدا مىكنند، برايم خيلى غير عادى بود! اما اين مسله را هم در نظر داشتم كه وقتى كه انسانها قادر به حل مشكلات پيش آمده نيستند به قدرتى نامجهول كه اكثرا خداگونه است متوسل مىشوند. به درازاى تاريخ شاهد مـرگ خرافات و باورها و أديان سابق بوديم، اما دوباره خرافات، أديان و باورهاى و خرافات تازهاى سربرآوردهاند.
در اين افكار بودم كه كه يكباره نادر گفت:
\"آقا رضا جريان چاپ كتاب و چگونگى بازداشتمان را بگو تا آقا قربان بداند كه ما چطورى بخاطر ندانم كارى بازداشت شديم!\"
- \"آنهم را خواهم گفت، فقط تو اينقدر آه و ناله نكن، همه چيز را به گردن خواهم گرفت و باعث آزادى تو خواهم شد.\"
-\"نه آقا رضا منظور ديگهاى ندارم، منظورم اين است كه اگر سياست بكار مىبستيم و مثلا دروغ مىگفتيم يا خودمان را سانسور مىكرديم، حالا اينجا نبوديم.\"
رضا در حالى كه دراز مىكشيد و چشمانش را بسته بود گفت:
\"مىبخشيد بخاطر كمر درد بايد دراز بكشم. قضيه را از سير تا پياز مىگويم، قربان و افشين هم مىتوانند در اين مورد قضاوت كنند.\"
نادر بلند شد و بطرف رضا رفت و گفت:
\"بگزار كمى كمرت ماساژ بدهم، نامردها چون مىدانند ديسک دارد هميشه از كمر ضربه وارد مىكنند.\"
در حالى كه نادر رضا را ماساژ مى داد. با خودم فكر مىكردم، با در نظر نگرفتن درستى و يا نادرستى يک عقيده، انسانها هميشه براى رسيدن به دنياى بهتر مجادله مىكنند. درست كه اين مجادله تابحال سرانجامى نداشته است، اما انسانها هم هيچ وقت از تلاش براى حاكم شدن آزادى و عدالت دلسرد نشدهاند.
مثلا همين رضا دو برادرش را از دست داده است ولى بازهم براى ساختن يک دنياى بهتر تلاش مىكند، درست است كه من خود از پانزده سالگى اعتقادى به ماورالطبيعه ندارم و آمدن وحى براى رضا را در بهترين حالت نتيجه توهم مىدانم، اما اينكه يک نفر در تلاش براى اصلاح جامعه است و در مقابل سكون و استبداد طغيان كرده است نشان مىدهد كه ظلم و استبداد هر چه قدر هم مخوف و ترس انگيز جلوه كند بازهم نتوانسته حس طغيان را، حس ساختن دنيايى زيباتر را از ذهن انسانها حذف كند.
حس كنجكاوى ام قلقلكم مى داد كه نحوه دستگيرى رضا را بدانم، اينهم از مظرات بازداشت است كه انسان را به هر موضوعى كنجكاو مى كند، ديگر نتوانستم جلوى خودم را بگيرم و رو به رضا گفتم:
\"جريان آن كتاب و دستگيرى تان چه بود؟\"
رضا برگشت و به پشت دراز كشيد و همانطور كه به سقف نگاه مىكرد گفت: \"نادر راست مىگويد من اگر خودم سانسور را قبول مى كردم، اتفاقى برايمان نمى افتاد، اما بگذار جريان را از اول بگويم و بعداً هم البته نظر شما را خواهم خواست كه اقدام من درست بود يا نه؟ شايد واسه شما و خصوصاً افشين، سرگذشت و اعتقادات من خنده دار باشد، اما اعتقادات و سرگذشت من براى من خيلى هم جدى است!\"
افشين جواب داد:
\"با مسخره گى به اعتقاد يا سرگذشتى نگاه كردن، كار انسانهاى سطحى و نادان است، درست است كه من مدعى دانايى نيستم، ولى هميشه در درونم بر عليه نادانى و سطحى بودنم نبرد كردهام. من اگر با اعتقاد شما صددرصد هم مخالف باشم، بازهم بخودم اجازه نمىدهم كه به آن بصورت مسخره نگاه كنم.\"
رضا در حالى كه تبسمى بر لب داشت، رو به افشين كرد و گفت: \"مىدانم و حتى در مورد تو مطمعنم كه به اعتقادات كسى به صورت تحقيرآميز نگاه نمىكنى، اما اين را هم مىدانى كه به اعتقادات يک آدم معتقد هر چه قدر هم با تحقير و مسخره نگاه كنى، اعتقادش سستتر نمىشود كه هيچ، حتى محكمتر هم مىشود. حاشيه نمىروم و مىروم سر اصل مطلب.
-وحىهايى كه بصورت كتاب برايم نازل شده بود را بصورت كتاب و پ د ف در آورده بودم. برايم وحى آمد كه رسالتم را با چاپ كردن كتاب آسمانىام كه اسمش را گلاسو گذاشتم، علنى كنم و اول ايران و بعداً جهان را از ظلمت و تاريكى نجات بدهم. پيروانم را جمع كردم و براى آنها از رسالتم سخن گفتم، بخاطر خاصيت پيرو بودگىشان كسى مخالفت نكرد و همه هم راى شديم كه با چاپ كردن كتاب رسالتم را علنى كنم. سمپاتى به اسم داريوش در اداره ارشاد داشتم، كتاب را پيش داريوش بردم و ازش در چاپ كتاب كمک خواستم. داريوش قول هر گونه كمكى را داد و حتى گفت كه اگر لازم شد به دوستانى كه در قسمت سانسور و مميزى هستند پيشنهاد رشوه هم مىدهد كه چشمشان را بر روى بعضى نقطهها ببندند. كتاب را به داريوش دادم و قرار شد كه در اولين فرصت خبرم كند.
يك هفته بعد، داريوش زنگ زد و گفت: آقا رضا اگر وقت دارى بيا در مورد كتاب صحبت كنيم. در همان نزديكىها بودم، فوراً به طرف اداره ارشاد شتافتم. در بدو ورود به اتاق، داريوش فوراً در اتاق را بست و با صداى آهستهاى گفت: خوب شد اول از همه كتاب را دست من دادى، وگرنه اگر خودت مستقيم اقدام مى كردى، پروندهات حتماً تا حالا از طريق حراست به مقامات امنيتى ارجاع داده شده بود. اما خدا را شكر كن كه بين خودمان اين مسله را حل مىكنيم و به وجود آنها احتياجى نيست.
با تعجب و نگران پرسيدم: چى شده داريوش، نتيجه چيست!
داريوش مانند آدمهايى كه فكر مىكرد ديوار موش داره و موش هم گوش داره، آهسته گفت: من به اتفاق دوستانى از قسمت سانسور، كتاب را خوانديم و به اين نتيجه رسيديم كه براى چاپ كتاب، دست كم بايد ٥٠ صفحه از كتاب را سانسور كنيم، وگرنه هم اجازه چاپ به كتاب را نمىدهند و هم اينكه خودت هم به دردسر مىافتى. قسمتهايى كه بايد سانسور شوند را جدا كرديم، نگاه كن و كمى بازبينى كن، اگر خواستى بعد از بازبينى بصورت رسمى مىتوانيم نسبت به درخواست مجوز چاپ اقدام كنيم.
منهم كمى فكر كردم و گفتم كه بگذار به خانه ببرم و رويش كمى فكر كنم، فراد يا پس فردا تصميم قطعى را مى گيرم. خلاصه خداحافظى كرديم و آمدم خانه و مستقيم رفتم روى قسمتهايى كه بايد سانسور مىشد. با خودم فكر مىكردم كه چرا من بايد سانسور را قبول كنم، دوباره به اين نتيجه رسيدم كه براى چاپ كتاب كه مقدمه اصلاح جامعه است من بايد به سانسور كتاب تن بدهم. با بررسى كوتاهى كه كردم ديدم كه با سانسور قسمتهاى مشخص شده، باز كتاب مفهوم اصلى خود را از دست نمىدهد، فقط يک نيم صفحه بود كه نمىخواستم آن قسمت سانسور بشود. با خودم هم فكر كردم كه سانسور چهل و نه و نيم صفحه را قبول مىكنم و آن كمتر از نصف صفحه را قبول نمىكنم و حتما اين گذشت من را قدر خواهند شناخت و براى آن نصف صفحه چشمشان را خواهند بست.
صبح اول وقت پيش داريوش رفتم و بهش گفتم كه سانسور را قبول مى كنم فقط يک پاراگراف است كه بايد حذف نشود.
داريوش هم با خوشحالى گفت:
\"كدوم قسمت آقا رضا شايد كاريش كردم.\"
-\"آن پاراگراف مربوط به خر سياه.\"
داريوش كمى يكه خورد و گفت: \"آقا رضا آن قسمت حتما بايد حذف شود، آن قسمت حداقل سه سال زندان دارد، نگاه كن آقا رضا، دوباره مىگم آن قسمت حتما بايد سانسور شود.\"
-\"نه داريوش! چناچه انسان بدون مغز مفهومى ندارد و تبديل به گونهاى حيوانى مىشود، كتاب منهم بدون آن قسمت خالى از مفهوم مىشود و تبديل به كاغذ باطله مى شود. حتما بايد اين قسمت سانسور نشود.\"
داريوش در حالى كه سرش را به پايين انداخته بود گفت:
\"آقا رضا من در اين سيستم يک نفرم، اگر اين سيستم را به ماشينى تشبيه كنى، من پيچ يا مهرهاى از آن مىشوم كه هر لحظه مى توانند من را تعويض كنند. با خطر انداختن موقعيت خودم در اداره تا اينجا به شما كمک كرده ام، اگر در تصميم خود مُصِر هستى، خود دانى، اما من را در اين پروسه فراموش بكن و حتى طورى برخورد كن كه انگار من را نمى شناسى. اما از يادت نبر كه اجازه چاپ بهت نخواهند داد و خودت هم به دردسر خواهى افتاد.\"
-\"البته من تا اينجا از كمكهايت تشكر مى كنم، موقعيت من با تو متفاوت است و موقعيت تو را درک مىكنم و چنان رفتار مىكنم كه تو را نمىشناسم و تو هم چنان رفتار كن كه من را نمىشناسى.\"
در اينجا جلوى خودم را نتوانستم بگيرم و ازش پرسيدم:
\"آقا رضا اون پاراگراف چى بود كه نتونستى ازش بگذرى؟\"
-\"قربان آن يكى از وحىهاى نازل شده بر من بود، تو بازجويىهام آنقدر به خاطرش كتک خوردم كه دايماً در ذهنم است.\"
ديگه داشتم بىتاب مى شدم با حالت تضرع آميزى گفتم:
\"مىتونى آن را بگى آقا رضا؟\"
-اون قسمت اين است قربان:
\"شب در خواب ديدم كه از طرف راست سوار خر سياهى مىشوم و از طرف چپ پياده مىشوم و دوباره طرف چپ سوار اين خر مىشوم و از طرف راست پياده مىشوم و اينكار را به تناوب چند بار تكرار مىكنم.\"
وحى(وحى آقا رضا از طريق تعبير خوابهايش نازل مىشود): خر سياه، دجال خامنهاى است. سوار شدن من به اين خر دلالت بر اين دارد كه تقدير حكومت دجال خامنهاى در اين است كه در رسالت جهانى من نابود شود. سوار شدن و پياده شدن از طرف چپ و راست و تداوم اينكار دلالت بر اين نقطه دارد كه تلاش چپ و راست براى سرنگونى حكومت خامنهاى و برقرارى آزادى و عدالت بىنتيجه بوده و در واقع ظهور من خود نشانه بىعملى چپ و راست است و مشخصاً چپ و راست در من تجميع شده است.
از شنيدن وحى آقا رضا بىاختيار خندهمان گرفت. اما شايد وحى و آمدنش و حتى تعبير خواب آقا رضا خندهدار باشد، بواقع صدها سال است كه انسانها بدنبال برقرارى عدالت و آزادى هستند و تلاشها عليرغم جانفشانىها به نتيجهاى نرسيده است. در همين فكرها بودم كه افشين با صداى زيبايش اين شعر را خواند:
زنجير به چكار انسانى كه آزاد زاده شده، مىآيد؟
زندان به چكار انسانهايى كه زنجيرهايشان را پاره كردهاند، مىآيد؟
عجب دنيايى هستى!
افسانههايى دارى!
اى انسان بدبخت چه بىنهايت دردهايى دارى
براى شكستن زنجيرت، چه خونها كه نريختى
خرده زنجيرها را جمع كردى و از آن زندان ساختى
غم و فلاكت جزء جدايىناپذير زندگىات است
يک روز سلطان به زنجيرت كشيد
يک روز هم آزادى و عدالت.
بعد از دقيقهاى سكوت كه حاكم شده بود، افشين آهى كشيد و گفت:
\"آقا رضا مىبخشى حرفت را قطع كردم، حيفم آمد كه اين شعر را بدنبال سخنت نخوانم. ادامه بدهيد.\"
-\"درخواست را به قسمت مربوطه ارايه كردم و بعد از يک هفته آمدند من و پيروانم را بازداشت كردند، همانطور كه گفتم كه پيروانم همگى بجز نادر تعهد دادند و آزاد شدند، حالا هم من و نادر مانديم، به من مىگويند چون ادعاى وحى و رسالت كردهام، مرتد حساب مىشوم و در نهايت اعدامم مىكنند. نادر هم فكر كنم امروز فردا تعهد بدهد و آزادش مىكنند.\"
نادر در حالى كه با انگشتانش را بهم مىماليد گفت:
\"بنظر من اگر آقا رضا سياست بكار مىبست و نسبت به حذف قسمتهاى مذكور اجازه مىداد تا در فرصت مناسب، كارش را مىكرد. درست نمىگم آقا قربان؟\"
به راستى من نمىخواستم جواب بدهم يا بحث بكنم، چونكه در بحثها كمى عصبى بودم و نمىخواستم در اينجا هم با رضا زبان تلخى ايجاد كنم، اما افشين برعكس من آرام و خونسردانه و در حين حال منطقى مباحثه مىكرد. بهمين خاطر رو به افشين كردم و پرسيدم:
\"افشين نظر تو چيست؟\"
افشين در حالى به ديوار تكيه داده بود جواب داد:
\"هر كس مسول عمل خودش است كه مسلماً در شرايطى كه شخص عمل كننده در آن قرار دارد، اين حق را دارد كه با قبول مسوليت عملش، تصميم نهايى خودش را بگيرد. انسان صاحب هر ايده و تفكرى باشد نبايد اجازه بدهد كه مجبورش كنند به راه خلاف خواسته خودش سوگش دهند و البته كتاب بدون مفهوم فقط اين ارزش را دارد كه در هواى سرد و زمستان به جاى هيزم در بخارى استفاده كنى و از گرمايش بهرهور شوى. حتى بعضى وقتها اگر احساس ترس بر انسان غلبه كند، سكوت و بىحركتى بهتر از عمل ناقض يا قبول ذلت است.\"
نادر با تعجب پرسيد:
\"يعنى شما عمل آقا نادر را تاييد مىكنيد و رسالت و پيغمبرىاش را باور داريد؟\"
-\"من منبع قدرت را نه در خدا، بلكه در بندگان خدا مىدانم. نزول وحى به رضا را باور نمىكنم، چناچه مدعيان قبل از رضا را هم باور نكردهام. حتى پيرو و مريد جمع كردن را خلاف شان انسانى مىدانم، مقاومت و طغيان از تجمع انسانهاى آزاد در شرايط برابر بوجود مىآيد! اين انتقاد من به ايده و تفكر آقا رضا است. اما به اين هم باور دارم كه رضا يا هر كسى ديگرى با هر تفكرى محق به طغيان در برابر اين سكون و ظلمت است. فرق بين جانداران و غير جانداران، فقط در مقاومت و طغيان است و در جانداران فرق انسان و غيرانسان در اين است كه حيوانات در شرايط گرسنگى و تحت حمله قرار گرفتن دست به مقاومت و طغيان مىزنند، اما انسان براى ساختن دنيايى بهتر، آنهم نه براى خودش كه براى همه دست به طغيان مىزند. حتى بعضاً جانشان را بخطر مىاندازند، فقط به خاطر اينكه طغيان كنند.\"
رضا نگاهى بصورت من كرد و دوباره رو به افشين كرد و گفت: \"اما بنظر من افشين اشتباه مىكند،انسان مگر مىتواند بدون مريد و پيرو در مقابل ظلم و پوچى طغيان كرده و پيروز شود؟ درست است كه مريدهاى من زود وا رفتند و من را تنها گذاشتند، شايد اشكال از من بود كه روى شان زياد كار نكرده بودم. وگرنه براى هر پيروزى احتياج به انسانهاى باورمند و مريد محتاج هستيم.\"
افشين در حالى كه پاهايش را جمع مىكرد جواب داد: \"انسانها براى مقابله با پوچى زندگىشان، عشق بازى مىكنند، پول جمع مىكنند و براى رسيدن به مقامات بالاتر تلاش مىكنند. ارضا نمىشوند، پس تشنه عشقورزى مىشوند، كار به جايى مىرسد كه با هر مرد و زنى كه مىبيند مىخواهد عشق بازى كند.
راضى نمىشود مال اندازى مىكند، آنقدر حريص مىشود كه با حيلهورزى أموال خواهر و برادرش را هم تصاحب مىكند.به مقامات بالا مىرسد، راضى نمىشود و براى سلطه بر جهان، جنگها را به راه مىاندازد. تمام ظلمات و پوچى موجود در جهان نتيجه تلاش انسان براى سلطه بر اين بىمعنايى است. هيچ وقت اين انسانها نه به زندگى معنايى بخشيدهاند و نه از زندگى لذت بردهاند. اسكندر مقدونى هيچ لذتى از سلطه بر جهان نبرد، پس از فتح بابل آنقدر شراب خورد كه لااقل شراب معنايى به زندگىاش بدهد آنگاه اندهگين مرد.
بنظر من تنها مقاومت و طغيان است كه به حيات انسان معنا مىبخشد، ظلم و بىعدالتى از آغاز تاريخ وجود داشته است. انسانهاى بسيارى براى به ارمغان آوردن آزادى و عدالت قيام كردهاند، اما اكثرا زنجيرهايى كوچک را پاره كردهاند و باهاش زندانهاى بزرگ را ساختهاند! اين بنظر من يک دليل بيشتر ندارد، اين طغيانها و مقاومتها، اتفاق و اتحاد انسانهاى آزاد نبوده، بلكه اتحاد رهبران مذهبى انسانهاى خداى گونه و مريدان جان بر كفش بوده است.
در واقع انسانها آنقدر براى رسيدن به آزادى و عدالت بىتاب هستند كه در اين راه به هر كس اقتدا مىكنند و نتيجهاش همانطورى كه گفتم اين شده كه هر دفعه زنجيرهايى كوچک را شكستهاند و با استفاده از قطعههاى زنجيرهاى شكسته شده، زندانى بزرگ ساختهاند. اما براى من فقط مقصد مهم نيست، بلكه بيشتر از آن، راه آن مقصد مهم است. اينكه چقدر شانس پيروزى دارم يا شانس ديدن پيروزى را دارم يا نه؟
برايم قضيهاى مجهول است كه حتى راجع به آن فكر هم نمىكنم. در اصل من انسانى بدنبال لذتها و زيبايى بودم. پول، زيبارويان و مقام نتوانست ارضايم كند اما زيبايى را در نهايت در مقاومت و طغيان يافتم كه هر روز لذتاش را بيشتر احساس مىكنم.\"
-\"افشين تو از اين رژيم و سيستم خيلى متنفر هستى، اين صحبتها ريشه در نفرت تو در رژيم دارد كه بنظر من اينقدر نفرت خوب نيست، من را نگاه كن! دو برادرم را به دار كشيدند، اما من به اندازه تو از اين رژيم متنفر نيستم و فقط بخاطر برقرارى ايدهالهاى خودم مجادله مىكنم.
- \"اشتباه فكر مىكنى، درست است كه من از سيستم متنفر هستم، اما هيچ وقت تنفرم را تقليل به اشخاص نكردهام. طغيان و مقاومت من از همه اول عليه خودم است، عليه نادانى و و جهالتى كه در درون من است، من بيش از همه كس، عليه جهل و نادانى خودم طغيان و مقاومت كردهام، بهمين خاطر من از خود بيش از هر سيستم و هر كسى نفرت دارم. حتى شايد باور نكنى، خيلى وقتها حكومت را مقصر نمىدانم و سبب برقرارى اين رژيم جهالت را، جهل خودم، والدينم و انسانهاى اطراف خودم مىدانم. رفتن و آمدن حكومتها در مبارزه من هبچ تاثيرى نمىگذارد، چونكه جهل امرى نيست كه با حكومتى بيايد و با حكومتى برود، بهمين خاطر حتى مقاومت و طغيان را هم به حكومتى تقليل دادن را درست نمىدانم.
اما اين نكته هست كه حكومت جهل بر جهالت ما پايههاى خود را محكم كرده است، پس مسلماً از جهل ما نفع مىبرد و وقتى مىخواهيم عليه جهل خودمان اعلان جنگ كنيم، اين را اعلان جنگ علنى مستقيم بر عليه خود تلقى مىكند و اين را بر نمىتابد. گو اينكه او مىداند كه با درمان جهل ما او حتى قادر نيست حتى يک روز هم دوام آورده و به ظلم خويش ادامه دهد.\"
رضا در حالى سرش را مىخاريد گفت:
\"تو آنارشيست هستى افشين؟\"
-\"نه، من اول كه گفتم نجار هستم.\"
همهمان خنديديم، از اين عادت افشين خوشم مىآمد كه در بحثها كسى را خشمگينانه مغلوب نمىكرد و حتى گاهى وقتى شوخى مىكرد خطاب به خودش بود كه جو بحث را نرمتر مىكرد. در اين اوضاع و احوال درسلول با صداى وحشتناک باز شد و مأمورى در چارچوبه در ايستاد و رو به نادر گفت:
\"پاشو تو آزادى، بجنب كه شام را در خونه بخورى.\"
افشين با خنده گفت:
\"سركار نمىتونه خونه شونو پيدا كنه، بذار باهم ببريماش!\"
همه خنديديم و مامور در حالى كه از فرط خشم قرمز شده بود گفت: شما هم بلند شويد و چشم بندهايتان را بزنيد با شما حالا حالاها كار داريم.
چشم بندها را زده و بلند شديم، نادر به سوى آزادى مىرفت و ما هر كدام در حالى كه مأمورى دستمان را گرفته با چشمانى بسته به اتاقى براى بازجويى مىرويم. به گفتههاى افشين فكر مىكنم، ميلياردها تومان پول صرف شده بر ديوارهايى به اين بزرگى و انسانهايى كه خودشان را در هيبت ديو نشان مىدهند براى اين است كه اين حس مقاومت و طغيان را خفه كنند، اما بودن ما و انسانهاى بيشمارى مثل ما نشان مىدهد كه با همه ادعاهاى غلو آميزشان اين حس هنوز زنده است. اگر پسر در مقابل پدر و زن در مقابل مرد با اين طغيان و مقاومت به زندگىشان معنا مىبخشند، پس چرا من با طغيان و مقاومت در مقابل بازجو و اين تشكيلات ظلمانى، به زندگى خودم معنى نبخشم؟
نظر نویسنده بازتاب دیدگاه آژانس خبررسانی کُردپا نمیباشد.
بيش از دو ماه است كه در بازداشت انفرادى بسر مى برم. تنهايى و بىخبرى از دنيا، بيشتر از باجويى و مشقات آن دلتنگم كرده است. چگونگى گذر زمان را از نوع و وعدههاى غذا حساب مىكنم، كسانى كه سابقه بازداشت توسط قوه امنيتى دارند مىدانند كه بعد از گذر چند زمانى بازداشت انفرادى، انسان با تنهايى و شرايط بازداشت وفق پيدا مىكند. نيروهاى امنيتى با اطلاع از اين موضوع، براى شكستن مقاومت متهم بسته به مقاومت متهم، كه مىتواند يک هفته، يک ماه يا كم و زياد شود، به اعضاى خانواده متهم ملاقات مىدهند و يا متهمى ديگر را با او هم اتاق مىكنند تا لذت آزادى را براى او، هر چند كه كم باشد بچشانند.
تا به اين طريق متهم همكاریهاى لازم را براى رسيدن به اين آزادى قطرهاى، كه قطعاً توام با اعتراف است را بكند. با دوستم افشين كه قبل از بازداشت در اين مورد بحث كرده بوديم چون افشين سابقاً پدرش قصاب بود.اين عمل نيروهاى امنيتى به اين عمل پدرش تشبيه مىكرد كه قبل از سر بريدن گوسفندها به خوبى به آنها آب و علف مىداد كه سود دِه و آماده سر بريدن بشوند. او مىگفت:
نيروهاى امنيتى با اين عمل در ظاهر خوبشان، متهم را براى بازجويى حاضر مىكنند. باهم دستگير شديم، ولى الان بيش از دو ماه است ازش خبر ندارم كه سرش چى اومده.
مأمورين مثل اينكه متوجه دلتنگى من شده بودند و يا خواسته بودند كه لذت صحبت كردن با يكى در موقعيت برابر را،براى من بچشانند (چونكه در بازجويى از موقعيت پايين به بالا صحبت مىكنى)هر منظورى داشته باشند يک روز(حساب روزها را نداشتم) بعد از صبحانه \"در\" با صداى وحشتناكش باز شد. فكر كردم كه دوباره براى بازجويى بايد بروم، از يک طرف حس ترس داشتم و از طرفى ديگر حس خوشحالى بهم دست داده بود، چه اينكه لااقل بعد از يک روز بازجويى، خسته و كوفته بر مىگردم و خوابى خوش خواهم داشت. چه اينكه تنها ماندن و به ضبحه و ناله كه از سلولهاى ديگر مىآيد گوش دادن بيشتر دلتنگ و بىقرارم مى كند.
يكدفعه ديدم كه دم \"در\" يک مرد حدوداً شصت ساله ايستاده است. با كوبيدن دوباره وحشتناك \"در\" توسط مامور، چشم بند پارچهاى را كه به چشمش زده بود را برداشت و روبروى من نشست. همانطور كه كمى با خجالت به من نگاه مىكرد، سلامى كرد. جواب سلامش را دادم و پرسيدم: اسمت چيست؟
جواب داد: رضا
-اسم منهم قربان است.
بينمان سكوت حاكم شد. در بازجويى و شرايطى كه ترس بر انسان غلبه مىكند، انسان از همه چيز وحشت دارد، حتى به مثل معروف مار گزيده از ريسمان سياه و سفيد هم مىترسد. به هر كسى شک مىكند كه خبرچين باشد، حتى بعضاً پيش مىآيد كه بعضى از افراد از خانواده و دوستان نزديک به خود هم وحشت دارند. نمىدانم او در مورد من چه فكر مىكرد، اما من از سر احتياط دراز كشيده بودم و چشمهايم را بسته و خود را به خواب زده بودم تا چشم به چشم نشده و سر صحبت باز نشود. او هم پتوى سربازى را كه اكثرا بدبو و كثيف است را تا كرده (عوض بالش)و به ديوار لم داده بود. در همين اوصاف دوباره در با صداى وحشتناكى باز شد، اين \"در\" يک خاصيتى دارد كه موقع باز و بسته شدن، دل آدم را مىريزد.
بلند شدم و نشستم، ايندفعه هم دو نفر را چشم بسته آوردهاند. يكىاش افشين بود و آن يكى يک جوان بيست و پنج سالهاى بور بود كه معلوم بود كمى وحشت زده است! چون براى هر قدم برداشتن منتظر دستور مامور بود، بهمين خاطر هم مامور سرش داد كشيد:
\"برو داخل.\"
از ديدن افشين بسيار خوشحال شدم، بخاطر اينكه غالباً وقتى كه هر دو بيرون از زندان بوديم باهم بحث و رفاقت مىكرديم. افشين انسان خودساخته و باسوادى بود، او بخاطر وضعيت بد مالى خانوادهاش مجبور شد كه قيد ادامه تحصيل در دانشگاه را بزند و در مغازه نجارى كار بكند. اما با اين همه هر روز مطالعه مىكرد و جالب اينكه مطالبى را كه مىخواند، سادهسازى مىكرد و براى دوستان و همكارانش توضيح مىداد. بعضى وقتها هم مقالاتى مىنوشت كه در روزنامهاى كه من كار مىكردم با اسم مستعار چاپ مىكرد، اوايل حتى در روزنامه مطالبش را با شک و ترديد نگاه مىكردند كه شايد نوشته خودش نباشد، چونكه در مملكت ما به صنف كارگر چندان با ديد احترام نگاه نمىكنند و يا در باورهاى مردم نهادينه شده كه كارگر بايد فقط كار بدنى بكند و نمىتواند مطالعه بكند و بنويسد. اما بعدها با استمرار نوشتههايش و بحثهايى كه مىكرديم، هر كس با احترام خاصى با افشين برخورد مىكرد، حتى بعضى وقتها كه هفتهاى مطلب نمىآورد، خودمان بدنبالش مىرفتيم تا مطلبى بنويسد. حالا از ديدنش حق داشتم كه خوشحال باشم، او هم از ديدن من نتوانست خوشحالى خودش را پنهان كند و با خنده پيشم نشست و گفت:
\"در إعصار قديم، انسانها ميهمان نواز بودند ولى حالا زمانه عوض شده و كسى مقدم ميهمان را گرامى نمىدارد.\"
دستهايم را دور گردنش حلقه زدم و گفتم:
\"درست است كه زمانه عوض شده، اما مقدم ميهمان ناخواندهاى مثل تو را بايد هر زمان عزيز داشت.\"
ـ \"ما كه سالهاست نديديم، اما اينجا فرق دارد. مىبينى خيلىها اينجا آمدند و هدايت شدهاند! شايد تو هم عوض شدى و وقتى بيرون رفتى مقالهاى نوشتى كه \"در اثر راهنمايىهاى عالمانه و دلسوزانه سربازان گمنام، نورى به قلبم تأبيد و به راه راست راهنمايى شدم و ميهمان نواز شدم.\"
در اين بين چشمم به رضا افتاد كه بلند شده و پيش جوان تازه رفته و خطاب بهش مىگويد: نادر تو هستى؟
افشين هم بلند شد بطرف جوانى كه وحشت زده مىنمود رفت و گفت:
\"دوست عزيز چشم بندتت را بردار و بيا داخل، ما هم مثل تو زندانى هستيم.\"
پسره خجالت كشان و با حالت ترس، چشم بندش را از چشم برداشت و سلامى داد و در گوشه اى دور از جمع نشست.
رضا رويش را با شادى بطرف تازه وارد كرد و گفت:
\"نادر نترس، با كمک خدا همه چيز حل خواهد شد.\"
از همينجا فهميدم كه اسمش نادر است و هر دو به يک جرمى دستگير شدهاند.
نادر همانطور كه سرش را به زير انداخته و چشمانش را به زمين دوخته بود گفت:
\"بيچاره شدم، ٤ ماه است كه علاف اين اتاقها هستم، آخر من چه گناهى دارم؟
خرج خواهر و مادرم را من مىدادم، در اين جامعه وحشى كه براى زنان كار نيست و اگر كارى هم بود بايد ارزان كار كنند و در خطر سو استفاده جنسى هستند، حالا خواهر و مادر من چه جورى در اين جامعه بىرحم گذران خواهند كرد؟\"
بعد از كمى سكوت رضا گفت:
\"تو گناهى ندارى، نگاه كن. من در همه بازجويىها همه چيز را به گردن گرفتهام، حتى گفتهام كه از نادر سو استفاده كردهام! امروز و فردا تو را آزاد خواهند كرد، نگران نباش، تو آزاد خواهى شد و دوباره كار خواهى كرد و همراه با خواهر و مادرت زندگى خوبى خواهى داشت.\"
افشين هم همانطور كه دستش گردن من بود گفت: \"نترس، موقعيت منهم مثل موقعيت توست. درست است كه جامعه بىرحم است، اما در نگاه به اين ظلمات و تاريكىها بايد شمعهاى روشن را هم ديد، نترس.\"
هميشه دلم مىخواست مثل افشين بشوم، هر زمانى با روحيه بود و بسان گوى اميد بود. خيلىها اگر جاى او بودند بسادگى خودشان را مىباختند، اما او مثل هميشه با اميد و روحيه بود.
يواش يواش كنجكاو مىشدم كه اتهامشان چيست، اما مسله اينجا بود كه آنها هم از ما احتياط مىكردند. حتى بين خودشان با احتياط صحبت مىكردند.
\"در\"دوباره با آن صداى وحشتناكش باز شد! وقت نهار بود و مأمورين غذا را داخل گذاشتند و دوباره \"در\"را محكم بهم كوبيدند و رفتند. نهار برنج و گوشت بود، هر كس غذاى خودش را به جلوى خودش كشيد و مشغول خوردن شد. افشين در حالى كه غذاى خود را به جلويش مىكشيد گفت:
\"واقعاً آدمهاى ميهمان نواز و شريفى هستند، براى يک جاى خواب و سه وعده غذا، روزى دوازده ساعت جان مىكَنيم، اما الان دو ماه است كه هم اتاق خالى دادند و هم سر موقع غذايمان را مىدهند، ياد بگير قربان!\"
رضا هم با خنده گفت:
\"روزنامهنگارها مثل آخوندها خودشان ياد نمىگيريند، بيشتر سعى مىكنند ياد بدهند.\"
-خوب براى اينكه ثابت كنم ميهمان نواز هستم، من گوشت نمىخورم، اگر مىخوريد، تعارف نكنيد؟
افشين گفت: من نمىخورم.
رضا با تعجب پرسيد: \"راست ميگى، اگر ناسالم است يا اشكالى دارد به ما هم بگو نخوريم؟\"
-\"نه چند سالى است كه گوشت نمى خورم، فلسفه خاصى ندارد.\"
رضا همچنان كه بشقابش را جلو آورد، گفت:
\"پس آنوقت ما تقسيم مىكنيم و مىخوريم، اما واقعا چند سال كه در اين تصميم بىدليل مصر هستى؟\"
-\"ده سال\"
رضا همانطور كه بشقاب را بطرف خودش مىكشيد گفت:
\"از تصميمهاى بدون دليل و آدمهاى كه كه در اين تصميمات مُصِر هستند خوشم مىآيد.\"
افشين رو به رضا كرد و گفت:
\"انسانها اكثر كارهاى خودشان را بدون دليل خاصى انجام مىدهند، فقط بعد از انجام كار براى مشروعيت بخشيدن به عمل شان دنبال دليل مىگردند و حتى بعضى وقتها دليلى را پيدا نكردند برايش دليلى مىتراشند!\"
يواش يواش ديوار بىاعتمادى بينمان آب مىشد، معلوم بود كه رضا آدم با روحيهاى است، اما نادر خودش را باخته بود. شايد هم چارهاى نداشت، در اين جامعه بىرحم مسوليت خانواده را بر عهده داشتن و فكر آينده آنها بودن انسان را ضعيف مىكند. وانگهى فشار بازداشت و بازجويى هم اگر روى اين مسايل تلنبار شود، نور على نور مىشود.
نهار را به سكوت صرف كرديم، بعد از صرف نهار همه پتوها را تا كرده و به ديوار تكيه داده بوديم. حالا وقت چاى بود، در دوران بازجويى هميشه بعد از غذا، يک ليوان بزرگ پلاستيكی چاى مىآوردند! دوباره \"در\" با صداى وحشتناكى باز شد، ضروف خالى را بردند و به هر كدام ليوانى چاى و چند حبه نقد دادند. هر كسى ليوان پلاستيكی چاى را برداشت و منتظر سرد شدنش شد. در اين لحظه رضا رويش را بطرف من كرد و پرسيد:
\"قربان اتهامت چيست؟\"
همانطور كه چاى را بطرف دهانم مىبردم با حالتى شوخىوار گفتم:
\"مى گويند جرمم سياسى است، اما من كه فكر نمىكنم، روزنامهنگار هستم و اينهم از ديد آقايان مدرک جرم است.\"
با خندهاى موذيانه گفت:
\"همه كسانى كه به اينجا مىآيند خودشان را بىگناه مىدانند و واقعاً هم همينطور است، چونكه انسان هر عملى را كه بنظرش درست مى آيد انجام مىدهد. اين ديد ما يا انسانهاى طرف مقابل است كه بسته بنفع يا اعتقادات خودمان، اعمال را به دو دسته بىفايده يا بافايده يا روشنتر رزيلت يا فضيلت تقسيم مىكنيم. از ديد كسى كه عمل يا بزه را انجام داده، چون بنظرش عمل بافايده و با فضيلت بوده عمل مشروع بوده است.\"
در اين حين يكدفعه نادر كه تا حالا سكوت كرده بود، سكوت را شكست و همانطور كه سرش پايين بود گفت:
\"آره من عكستو تو روزنامه ديدهام، حتى با آقا رضا چند بارى مقاله و گزارشاتت را خوانديم. يادت مىآيد آقا رضا؟\"
- \"آره راست ميگى نادر، ميگم كه قيافهاش آشناست. هر چند كه عكسش از خودش خوشتيپ تر بود، اما يادت باشد بعد از خواندن نوشتههاى قربان باهم، هم صحبت كرديم.\"
نادر در حالى كه يواش يواش جرات مىكرد سرش را بلند كند و صحبت كند گفت:
\"آره گفتى اينجور پيش بره يا به تير غيب الهى گرفتار مىشود، مثلا تصادف مىكند و يا اينكه میگيرند و مى اندازنش به زندان.\"
رضا رو به افشين كرد و پرسيد: \"تو هم روزنامهنگار هستى؟\"
افشين در حالى كه تبسمى بر لب داشت گفت:
\"نه من روزنامهنگار نيستم، اما روزنامهنگارها را دوست دارم. اما چون كمى زياد دوست دارم، بخاطر آن من را هم دستگير كردهاند. من نجار هستم، تو روزنامهنگار هستى قربان، من كه نجار هستم! من را چرا بازداشت كردهاند. آقا رضا به موضوع خوبى اشاره كردند، بايد بپرسم من را چرا بازداشت كردند.\"
در حالى كه رو به رضا كردم، گفتم:
\"شوخىهاش نگاه نكن، واسه روزنامه ما مقاله مىنوشت. بهمين خاطر بخاطر اتهام سياسى بازداشتش كردهاند، اما خودش قبول نداره كه روزنامهنگار است و يا اصلا كار سياسى مىكند.\"
در همين حال افشين گفت:
\"مادرم مىگويد هر كسى يک مدل قاطى دارد و تو هم اين مدل قاطى دارى. وگرنه نجار بايد به كار نجارىاش، نوكر به كار نوكرىاش و شاه به كار شاهىاش بپردازد. مثلاً يكبار كه كتاب طاعون كامو را مىخواندم، گفت كه اين قرتى بازيها چيست تو نهايتاً بايد كتابى راجع به فن نجارى بخوانى. حتى پدر قربان گفته بود كه به دكتر بودن قربان نگاه نكنيد از طرف يک شاگرد نجار اغفال شده است. مىبينى كه همه مىگويند كه نجار فقط بايد به كار نجارىاش بپردازد و با كارهاى ديگه كار نداشته باشد!\"
همهمان خنديديم و من موقعيت را مناسب ديدم و پرسيدم:
\"اتهام شما چيست؟\"
رضا دستى به سرش كشيد و گفت: \"حكايت ما دراز است.\"
-\"وقت زياد است و ماهم خيلى وقت است خيلى مدت هست هم با كسى صحبت نكرديم.\"
رضا ليوان چاى را تا ته سر كشيد و گفت:
\"من و دو برادرم هم مثل ديگران در اوايل انقلاب جذب كارهاى سياسى شديم. البته من كوچک بودم و بيشتر اعلاميههايى كه به برادرهايم مىدادند را من پخش مىكردم، يک روزى هر سه نفرمان را گرفتند، اون دو تا را اعدام كردند و من را چون بچه بودم بعد از مدتى آزاد كردند. خوب تو آن شرايط كه بدبختى و حزن از در و ديوار خانه مان مىباريد، ديگر عهد كردم كه ديگر گرد كار سياسى نروم. بزرگ شدم و دانشگاه رفتم، كار كردم و يواش يواش صاحب زندگى كه حدى مرفه بود شدم، بالاتر از آن با زنى خوب و زيبا ازدواج كردم كه صاحب فرزندان خوبى هم شدم.
زندگى ام كامل بود، اما وقتى خود را در مقابل ظلم و ناعدالتى موجود در جامعه، بىعمل مىديدم گرفتار عذاب وجدان مىشدم. بخاطر اينكه از دين و سياست خاطره خوبى نداشتم، جذب عرفان شدم و بعد از مدت زمانى يواش يواش احساس كردم كه توسط عرفان، بىواسطه با خدا ارتباط برقرار مىكنم و بهمين طريق خداوند برايم پيغامهايى را بصورت وحى مىفرستاد كه توسط آن جهان را اصلاح كنم. وحىهاى صادر شده را در كتابى جمع آوردى كرده بودم كه وقتى براى كتاب درخواست مجوز كرديم، من و همه پيروانم را دستگير كردند، البته همهشان را بجز نادر با گرفتن تعهد آزاد كردند كه اميدوارم نادر را هم به اين زودى آزاد بكنند.\"
حرفهاى رضا را در ذهنم مرور مىكردم، فكر مىكردم كه چطور است كه بر انسانهاى قرن بيست و يكم وحى نازل مىشود و اين انسانها پيرو هم پيدا مىكنند، برايم خيلى غير عادى بود! اما اين مسله را هم در نظر داشتم كه وقتى كه انسانها قادر به حل مشكلات پيش آمده نيستند به قدرتى نامجهول كه اكثرا خداگونه است متوسل مىشوند. به درازاى تاريخ شاهد مـرگ خرافات و باورها و أديان سابق بوديم، اما دوباره خرافات، أديان و باورهاى و خرافات تازهاى سربرآوردهاند.
در اين افكار بودم كه كه يكباره نادر گفت:
\"آقا رضا جريان چاپ كتاب و چگونگى بازداشتمان را بگو تا آقا قربان بداند كه ما چطورى بخاطر ندانم كارى بازداشت شديم!\"
- \"آنهم را خواهم گفت، فقط تو اينقدر آه و ناله نكن، همه چيز را به گردن خواهم گرفت و باعث آزادى تو خواهم شد.\"
-\"نه آقا رضا منظور ديگهاى ندارم، منظورم اين است كه اگر سياست بكار مىبستيم و مثلا دروغ مىگفتيم يا خودمان را سانسور مىكرديم، حالا اينجا نبوديم.\"
رضا در حالى كه دراز مىكشيد و چشمانش را بسته بود گفت:
\"مىبخشيد بخاطر كمر درد بايد دراز بكشم. قضيه را از سير تا پياز مىگويم، قربان و افشين هم مىتوانند در اين مورد قضاوت كنند.\"
نادر بلند شد و بطرف رضا رفت و گفت:
\"بگزار كمى كمرت ماساژ بدهم، نامردها چون مىدانند ديسک دارد هميشه از كمر ضربه وارد مىكنند.\"
در حالى كه نادر رضا را ماساژ مى داد. با خودم فكر مىكردم، با در نظر نگرفتن درستى و يا نادرستى يک عقيده، انسانها هميشه براى رسيدن به دنياى بهتر مجادله مىكنند. درست كه اين مجادله تابحال سرانجامى نداشته است، اما انسانها هم هيچ وقت از تلاش براى حاكم شدن آزادى و عدالت دلسرد نشدهاند.
مثلا همين رضا دو برادرش را از دست داده است ولى بازهم براى ساختن يک دنياى بهتر تلاش مىكند، درست است كه من خود از پانزده سالگى اعتقادى به ماورالطبيعه ندارم و آمدن وحى براى رضا را در بهترين حالت نتيجه توهم مىدانم، اما اينكه يک نفر در تلاش براى اصلاح جامعه است و در مقابل سكون و استبداد طغيان كرده است نشان مىدهد كه ظلم و استبداد هر چه قدر هم مخوف و ترس انگيز جلوه كند بازهم نتوانسته حس طغيان را، حس ساختن دنيايى زيباتر را از ذهن انسانها حذف كند.
حس كنجكاوى ام قلقلكم مى داد كه نحوه دستگيرى رضا را بدانم، اينهم از مظرات بازداشت است كه انسان را به هر موضوعى كنجكاو مى كند، ديگر نتوانستم جلوى خودم را بگيرم و رو به رضا گفتم:
\"جريان آن كتاب و دستگيرى تان چه بود؟\"
رضا برگشت و به پشت دراز كشيد و همانطور كه به سقف نگاه مىكرد گفت: \"نادر راست مىگويد من اگر خودم سانسور را قبول مى كردم، اتفاقى برايمان نمى افتاد، اما بگذار جريان را از اول بگويم و بعداً هم البته نظر شما را خواهم خواست كه اقدام من درست بود يا نه؟ شايد واسه شما و خصوصاً افشين، سرگذشت و اعتقادات من خنده دار باشد، اما اعتقادات و سرگذشت من براى من خيلى هم جدى است!\"
افشين جواب داد:
\"با مسخره گى به اعتقاد يا سرگذشتى نگاه كردن، كار انسانهاى سطحى و نادان است، درست است كه من مدعى دانايى نيستم، ولى هميشه در درونم بر عليه نادانى و سطحى بودنم نبرد كردهام. من اگر با اعتقاد شما صددرصد هم مخالف باشم، بازهم بخودم اجازه نمىدهم كه به آن بصورت مسخره نگاه كنم.\"
رضا در حالى كه تبسمى بر لب داشت، رو به افشين كرد و گفت: \"مىدانم و حتى در مورد تو مطمعنم كه به اعتقادات كسى به صورت تحقيرآميز نگاه نمىكنى، اما اين را هم مىدانى كه به اعتقادات يک آدم معتقد هر چه قدر هم با تحقير و مسخره نگاه كنى، اعتقادش سستتر نمىشود كه هيچ، حتى محكمتر هم مىشود. حاشيه نمىروم و مىروم سر اصل مطلب.
-وحىهايى كه بصورت كتاب برايم نازل شده بود را بصورت كتاب و پ د ف در آورده بودم. برايم وحى آمد كه رسالتم را با چاپ كردن كتاب آسمانىام كه اسمش را گلاسو گذاشتم، علنى كنم و اول ايران و بعداً جهان را از ظلمت و تاريكى نجات بدهم. پيروانم را جمع كردم و براى آنها از رسالتم سخن گفتم، بخاطر خاصيت پيرو بودگىشان كسى مخالفت نكرد و همه هم راى شديم كه با چاپ كردن كتاب رسالتم را علنى كنم. سمپاتى به اسم داريوش در اداره ارشاد داشتم، كتاب را پيش داريوش بردم و ازش در چاپ كتاب كمک خواستم. داريوش قول هر گونه كمكى را داد و حتى گفت كه اگر لازم شد به دوستانى كه در قسمت سانسور و مميزى هستند پيشنهاد رشوه هم مىدهد كه چشمشان را بر روى بعضى نقطهها ببندند. كتاب را به داريوش دادم و قرار شد كه در اولين فرصت خبرم كند.
يك هفته بعد، داريوش زنگ زد و گفت: آقا رضا اگر وقت دارى بيا در مورد كتاب صحبت كنيم. در همان نزديكىها بودم، فوراً به طرف اداره ارشاد شتافتم. در بدو ورود به اتاق، داريوش فوراً در اتاق را بست و با صداى آهستهاى گفت: خوب شد اول از همه كتاب را دست من دادى، وگرنه اگر خودت مستقيم اقدام مى كردى، پروندهات حتماً تا حالا از طريق حراست به مقامات امنيتى ارجاع داده شده بود. اما خدا را شكر كن كه بين خودمان اين مسله را حل مىكنيم و به وجود آنها احتياجى نيست.
با تعجب و نگران پرسيدم: چى شده داريوش، نتيجه چيست!
داريوش مانند آدمهايى كه فكر مىكرد ديوار موش داره و موش هم گوش داره، آهسته گفت: من به اتفاق دوستانى از قسمت سانسور، كتاب را خوانديم و به اين نتيجه رسيديم كه براى چاپ كتاب، دست كم بايد ٥٠ صفحه از كتاب را سانسور كنيم، وگرنه هم اجازه چاپ به كتاب را نمىدهند و هم اينكه خودت هم به دردسر مىافتى. قسمتهايى كه بايد سانسور شوند را جدا كرديم، نگاه كن و كمى بازبينى كن، اگر خواستى بعد از بازبينى بصورت رسمى مىتوانيم نسبت به درخواست مجوز چاپ اقدام كنيم.
منهم كمى فكر كردم و گفتم كه بگذار به خانه ببرم و رويش كمى فكر كنم، فراد يا پس فردا تصميم قطعى را مى گيرم. خلاصه خداحافظى كرديم و آمدم خانه و مستقيم رفتم روى قسمتهايى كه بايد سانسور مىشد. با خودم فكر مىكردم كه چرا من بايد سانسور را قبول كنم، دوباره به اين نتيجه رسيدم كه براى چاپ كتاب كه مقدمه اصلاح جامعه است من بايد به سانسور كتاب تن بدهم. با بررسى كوتاهى كه كردم ديدم كه با سانسور قسمتهاى مشخص شده، باز كتاب مفهوم اصلى خود را از دست نمىدهد، فقط يک نيم صفحه بود كه نمىخواستم آن قسمت سانسور بشود. با خودم هم فكر كردم كه سانسور چهل و نه و نيم صفحه را قبول مىكنم و آن كمتر از نصف صفحه را قبول نمىكنم و حتما اين گذشت من را قدر خواهند شناخت و براى آن نصف صفحه چشمشان را خواهند بست.
صبح اول وقت پيش داريوش رفتم و بهش گفتم كه سانسور را قبول مى كنم فقط يک پاراگراف است كه بايد حذف نشود.
داريوش هم با خوشحالى گفت:
\"كدوم قسمت آقا رضا شايد كاريش كردم.\"
-\"آن پاراگراف مربوط به خر سياه.\"
داريوش كمى يكه خورد و گفت: \"آقا رضا آن قسمت حتما بايد حذف شود، آن قسمت حداقل سه سال زندان دارد، نگاه كن آقا رضا، دوباره مىگم آن قسمت حتما بايد سانسور شود.\"
-\"نه داريوش! چناچه انسان بدون مغز مفهومى ندارد و تبديل به گونهاى حيوانى مىشود، كتاب منهم بدون آن قسمت خالى از مفهوم مىشود و تبديل به كاغذ باطله مى شود. حتما بايد اين قسمت سانسور نشود.\"
داريوش در حالى كه سرش را به پايين انداخته بود گفت:
\"آقا رضا من در اين سيستم يک نفرم، اگر اين سيستم را به ماشينى تشبيه كنى، من پيچ يا مهرهاى از آن مىشوم كه هر لحظه مى توانند من را تعويض كنند. با خطر انداختن موقعيت خودم در اداره تا اينجا به شما كمک كرده ام، اگر در تصميم خود مُصِر هستى، خود دانى، اما من را در اين پروسه فراموش بكن و حتى طورى برخورد كن كه انگار من را نمى شناسى. اما از يادت نبر كه اجازه چاپ بهت نخواهند داد و خودت هم به دردسر خواهى افتاد.\"
-\"البته من تا اينجا از كمكهايت تشكر مى كنم، موقعيت من با تو متفاوت است و موقعيت تو را درک مىكنم و چنان رفتار مىكنم كه تو را نمىشناسم و تو هم چنان رفتار كن كه من را نمىشناسى.\"
در اينجا جلوى خودم را نتوانستم بگيرم و ازش پرسيدم:
\"آقا رضا اون پاراگراف چى بود كه نتونستى ازش بگذرى؟\"
-\"قربان آن يكى از وحىهاى نازل شده بر من بود، تو بازجويىهام آنقدر به خاطرش كتک خوردم كه دايماً در ذهنم است.\"
ديگه داشتم بىتاب مى شدم با حالت تضرع آميزى گفتم:
\"مىتونى آن را بگى آقا رضا؟\"
-اون قسمت اين است قربان:
\"شب در خواب ديدم كه از طرف راست سوار خر سياهى مىشوم و از طرف چپ پياده مىشوم و دوباره طرف چپ سوار اين خر مىشوم و از طرف راست پياده مىشوم و اينكار را به تناوب چند بار تكرار مىكنم.\"
وحى(وحى آقا رضا از طريق تعبير خوابهايش نازل مىشود): خر سياه، دجال خامنهاى است. سوار شدن من به اين خر دلالت بر اين دارد كه تقدير حكومت دجال خامنهاى در اين است كه در رسالت جهانى من نابود شود. سوار شدن و پياده شدن از طرف چپ و راست و تداوم اينكار دلالت بر اين نقطه دارد كه تلاش چپ و راست براى سرنگونى حكومت خامنهاى و برقرارى آزادى و عدالت بىنتيجه بوده و در واقع ظهور من خود نشانه بىعملى چپ و راست است و مشخصاً چپ و راست در من تجميع شده است.
از شنيدن وحى آقا رضا بىاختيار خندهمان گرفت. اما شايد وحى و آمدنش و حتى تعبير خواب آقا رضا خندهدار باشد، بواقع صدها سال است كه انسانها بدنبال برقرارى عدالت و آزادى هستند و تلاشها عليرغم جانفشانىها به نتيجهاى نرسيده است. در همين فكرها بودم كه افشين با صداى زيبايش اين شعر را خواند:
زنجير به چكار انسانى كه آزاد زاده شده، مىآيد؟
زندان به چكار انسانهايى كه زنجيرهايشان را پاره كردهاند، مىآيد؟
عجب دنيايى هستى!
افسانههايى دارى!
اى انسان بدبخت چه بىنهايت دردهايى دارى
براى شكستن زنجيرت، چه خونها كه نريختى
خرده زنجيرها را جمع كردى و از آن زندان ساختى
غم و فلاكت جزء جدايىناپذير زندگىات است
يک روز سلطان به زنجيرت كشيد
يک روز هم آزادى و عدالت.
بعد از دقيقهاى سكوت كه حاكم شده بود، افشين آهى كشيد و گفت:
\"آقا رضا مىبخشى حرفت را قطع كردم، حيفم آمد كه اين شعر را بدنبال سخنت نخوانم. ادامه بدهيد.\"
-\"درخواست را به قسمت مربوطه ارايه كردم و بعد از يک هفته آمدند من و پيروانم را بازداشت كردند، همانطور كه گفتم كه پيروانم همگى بجز نادر تعهد دادند و آزاد شدند، حالا هم من و نادر مانديم، به من مىگويند چون ادعاى وحى و رسالت كردهام، مرتد حساب مىشوم و در نهايت اعدامم مىكنند. نادر هم فكر كنم امروز فردا تعهد بدهد و آزادش مىكنند.\"
نادر در حالى كه با انگشتانش را بهم مىماليد گفت:
\"بنظر من اگر آقا رضا سياست بكار مىبست و نسبت به حذف قسمتهاى مذكور اجازه مىداد تا در فرصت مناسب، كارش را مىكرد. درست نمىگم آقا قربان؟\"
به راستى من نمىخواستم جواب بدهم يا بحث بكنم، چونكه در بحثها كمى عصبى بودم و نمىخواستم در اينجا هم با رضا زبان تلخى ايجاد كنم، اما افشين برعكس من آرام و خونسردانه و در حين حال منطقى مباحثه مىكرد. بهمين خاطر رو به افشين كردم و پرسيدم:
\"افشين نظر تو چيست؟\"
افشين در حالى به ديوار تكيه داده بود جواب داد:
\"هر كس مسول عمل خودش است كه مسلماً در شرايطى كه شخص عمل كننده در آن قرار دارد، اين حق را دارد كه با قبول مسوليت عملش، تصميم نهايى خودش را بگيرد. انسان صاحب هر ايده و تفكرى باشد نبايد اجازه بدهد كه مجبورش كنند به راه خلاف خواسته خودش سوگش دهند و البته كتاب بدون مفهوم فقط اين ارزش را دارد كه در هواى سرد و زمستان به جاى هيزم در بخارى استفاده كنى و از گرمايش بهرهور شوى. حتى بعضى وقتها اگر احساس ترس بر انسان غلبه كند، سكوت و بىحركتى بهتر از عمل ناقض يا قبول ذلت است.\"
نادر با تعجب پرسيد:
\"يعنى شما عمل آقا نادر را تاييد مىكنيد و رسالت و پيغمبرىاش را باور داريد؟\"
-\"من منبع قدرت را نه در خدا، بلكه در بندگان خدا مىدانم. نزول وحى به رضا را باور نمىكنم، چناچه مدعيان قبل از رضا را هم باور نكردهام. حتى پيرو و مريد جمع كردن را خلاف شان انسانى مىدانم، مقاومت و طغيان از تجمع انسانهاى آزاد در شرايط برابر بوجود مىآيد! اين انتقاد من به ايده و تفكر آقا رضا است. اما به اين هم باور دارم كه رضا يا هر كسى ديگرى با هر تفكرى محق به طغيان در برابر اين سكون و ظلمت است. فرق بين جانداران و غير جانداران، فقط در مقاومت و طغيان است و در جانداران فرق انسان و غيرانسان در اين است كه حيوانات در شرايط گرسنگى و تحت حمله قرار گرفتن دست به مقاومت و طغيان مىزنند، اما انسان براى ساختن دنيايى بهتر، آنهم نه براى خودش كه براى همه دست به طغيان مىزند. حتى بعضاً جانشان را بخطر مىاندازند، فقط به خاطر اينكه طغيان كنند.\"
رضا نگاهى بصورت من كرد و دوباره رو به افشين كرد و گفت: \"اما بنظر من افشين اشتباه مىكند،انسان مگر مىتواند بدون مريد و پيرو در مقابل ظلم و پوچى طغيان كرده و پيروز شود؟ درست است كه مريدهاى من زود وا رفتند و من را تنها گذاشتند، شايد اشكال از من بود كه روى شان زياد كار نكرده بودم. وگرنه براى هر پيروزى احتياج به انسانهاى باورمند و مريد محتاج هستيم.\"
افشين در حالى كه پاهايش را جمع مىكرد جواب داد: \"انسانها براى مقابله با پوچى زندگىشان، عشق بازى مىكنند، پول جمع مىكنند و براى رسيدن به مقامات بالاتر تلاش مىكنند. ارضا نمىشوند، پس تشنه عشقورزى مىشوند، كار به جايى مىرسد كه با هر مرد و زنى كه مىبيند مىخواهد عشق بازى كند.
راضى نمىشود مال اندازى مىكند، آنقدر حريص مىشود كه با حيلهورزى أموال خواهر و برادرش را هم تصاحب مىكند.به مقامات بالا مىرسد، راضى نمىشود و براى سلطه بر جهان، جنگها را به راه مىاندازد. تمام ظلمات و پوچى موجود در جهان نتيجه تلاش انسان براى سلطه بر اين بىمعنايى است. هيچ وقت اين انسانها نه به زندگى معنايى بخشيدهاند و نه از زندگى لذت بردهاند. اسكندر مقدونى هيچ لذتى از سلطه بر جهان نبرد، پس از فتح بابل آنقدر شراب خورد كه لااقل شراب معنايى به زندگىاش بدهد آنگاه اندهگين مرد.
بنظر من تنها مقاومت و طغيان است كه به حيات انسان معنا مىبخشد، ظلم و بىعدالتى از آغاز تاريخ وجود داشته است. انسانهاى بسيارى براى به ارمغان آوردن آزادى و عدالت قيام كردهاند، اما اكثرا زنجيرهايى كوچک را پاره كردهاند و باهاش زندانهاى بزرگ را ساختهاند! اين بنظر من يک دليل بيشتر ندارد، اين طغيانها و مقاومتها، اتفاق و اتحاد انسانهاى آزاد نبوده، بلكه اتحاد رهبران مذهبى انسانهاى خداى گونه و مريدان جان بر كفش بوده است.
در واقع انسانها آنقدر براى رسيدن به آزادى و عدالت بىتاب هستند كه در اين راه به هر كس اقتدا مىكنند و نتيجهاش همانطورى كه گفتم اين شده كه هر دفعه زنجيرهايى كوچک را شكستهاند و با استفاده از قطعههاى زنجيرهاى شكسته شده، زندانى بزرگ ساختهاند. اما براى من فقط مقصد مهم نيست، بلكه بيشتر از آن، راه آن مقصد مهم است. اينكه چقدر شانس پيروزى دارم يا شانس ديدن پيروزى را دارم يا نه؟
برايم قضيهاى مجهول است كه حتى راجع به آن فكر هم نمىكنم. در اصل من انسانى بدنبال لذتها و زيبايى بودم. پول، زيبارويان و مقام نتوانست ارضايم كند اما زيبايى را در نهايت در مقاومت و طغيان يافتم كه هر روز لذتاش را بيشتر احساس مىكنم.\"
-\"افشين تو از اين رژيم و سيستم خيلى متنفر هستى، اين صحبتها ريشه در نفرت تو در رژيم دارد كه بنظر من اينقدر نفرت خوب نيست، من را نگاه كن! دو برادرم را به دار كشيدند، اما من به اندازه تو از اين رژيم متنفر نيستم و فقط بخاطر برقرارى ايدهالهاى خودم مجادله مىكنم.
- \"اشتباه فكر مىكنى، درست است كه من از سيستم متنفر هستم، اما هيچ وقت تنفرم را تقليل به اشخاص نكردهام. طغيان و مقاومت من از همه اول عليه خودم است، عليه نادانى و و جهالتى كه در درون من است، من بيش از همه كس، عليه جهل و نادانى خودم طغيان و مقاومت كردهام، بهمين خاطر من از خود بيش از هر سيستم و هر كسى نفرت دارم. حتى شايد باور نكنى، خيلى وقتها حكومت را مقصر نمىدانم و سبب برقرارى اين رژيم جهالت را، جهل خودم، والدينم و انسانهاى اطراف خودم مىدانم. رفتن و آمدن حكومتها در مبارزه من هبچ تاثيرى نمىگذارد، چونكه جهل امرى نيست كه با حكومتى بيايد و با حكومتى برود، بهمين خاطر حتى مقاومت و طغيان را هم به حكومتى تقليل دادن را درست نمىدانم.
اما اين نكته هست كه حكومت جهل بر جهالت ما پايههاى خود را محكم كرده است، پس مسلماً از جهل ما نفع مىبرد و وقتى مىخواهيم عليه جهل خودمان اعلان جنگ كنيم، اين را اعلان جنگ علنى مستقيم بر عليه خود تلقى مىكند و اين را بر نمىتابد. گو اينكه او مىداند كه با درمان جهل ما او حتى قادر نيست حتى يک روز هم دوام آورده و به ظلم خويش ادامه دهد.\"
رضا در حالى سرش را مىخاريد گفت:
\"تو آنارشيست هستى افشين؟\"
-\"نه، من اول كه گفتم نجار هستم.\"
همهمان خنديديم، از اين عادت افشين خوشم مىآمد كه در بحثها كسى را خشمگينانه مغلوب نمىكرد و حتى گاهى وقتى شوخى مىكرد خطاب به خودش بود كه جو بحث را نرمتر مىكرد. در اين اوضاع و احوال درسلول با صداى وحشتناک باز شد و مأمورى در چارچوبه در ايستاد و رو به نادر گفت:
\"پاشو تو آزادى، بجنب كه شام را در خونه بخورى.\"
افشين با خنده گفت:
\"سركار نمىتونه خونه شونو پيدا كنه، بذار باهم ببريماش!\"
همه خنديديم و مامور در حالى كه از فرط خشم قرمز شده بود گفت: شما هم بلند شويد و چشم بندهايتان را بزنيد با شما حالا حالاها كار داريم.
چشم بندها را زده و بلند شديم، نادر به سوى آزادى مىرفت و ما هر كدام در حالى كه مأمورى دستمان را گرفته با چشمانى بسته به اتاقى براى بازجويى مىرويم. به گفتههاى افشين فكر مىكنم، ميلياردها تومان پول صرف شده بر ديوارهايى به اين بزرگى و انسانهايى كه خودشان را در هيبت ديو نشان مىدهند براى اين است كه اين حس مقاومت و طغيان را خفه كنند، اما بودن ما و انسانهاى بيشمارى مثل ما نشان مىدهد كه با همه ادعاهاى غلو آميزشان اين حس هنوز زنده است. اگر پسر در مقابل پدر و زن در مقابل مرد با اين طغيان و مقاومت به زندگىشان معنا مىبخشند، پس چرا من با طغيان و مقاومت در مقابل بازجو و اين تشكيلات ظلمانى، به زندگى خودم معنى نبخشم؟
نظر نویسنده بازتاب دیدگاه آژانس خبررسانی کُردپا نمیباشد.