تقدیم به نوکیشان مسیحی زندانی، غریبهی درمیزند
13:07 - 4 دی 1393
Unknown Author
خالد حردانی/ زندان رجاییشهر کرج
نمیدانم واقعاً در قلبم را برایش باز کنم یا نه؟ دیشب که میخواستم به خواب برم دلم بدجوری گرفته بود؛ شاید دوست داشتم در خلوت و تنهایام در این سلول سرد آدمیان اشک بریزم، این روزها واقعا حالم خوب نیست، یک نوع آشفتگی ذهنی، نمیدانم چه گناهی کردهام، نمیدانم در طول زندگی قلب چه کسی را شکستهام، قلب مادرم، قلب خانوادهام یا شاید قلب یک شاپرک تنها، حسرت چیزهای کوچک مونده روی دلم؛ عشق، آزادی، نفسکشیدن برای خودم و برای ملتی که در تجاهل و تاریکی اهریمن گرفتار است، اول شب شروع کردم به نوشتن یک داستان کوتاه؛ داستان تولید یک رز سرخ در جنگلی که به زمستانی سرد و یخزده گرفتار است و این گل قرار است نقش ناجی جنگل را ایفا کند که متاسفانه به حکم زمستان و جنگل محکوم به فناست؛ پس از دستور قتل گل؛ رز سرخ به ذرات کوچک تبدیل میشود، گرد میشود ریز، ریز، ریز، ذرات او سراسر جنگل را دربر میگردم؛ کنار سنگها؛ با قلبهای سخت؛ کنار پیچکهای مرده، کنار ریشههای یخزده که به حکم تاریخ پوسیده و پوشالی شدهاند، انتهای داستان درست شروع داستان است!
(٢) یعنی تولد بهار آن هم درست در قلب زمستان سرد، شروعی که شاید میتواند داستان هر کسی باشد، داستان من، داستان تو و یا شاید داستان مسیحی که قرار است ناجی قلبهای بیمار انسانیت باشد در این دنیای پر آشوب و پر هیاهوی بیقرار کسی چه میداند اینبار مسیح دختر است یا پسر و آیا در رحم کدام باکره متولد خواهد شد؟ من که نمیدانم.
نظر نویسنده بازتاب دیدگاه آژانس خبررسانی کُردپا نمیباشد.
نمیدانم واقعاً در قلبم را برایش باز کنم یا نه؟ دیشب که میخواستم به خواب برم دلم بدجوری گرفته بود؛ شاید دوست داشتم در خلوت و تنهایام در این سلول سرد آدمیان اشک بریزم، این روزها واقعا حالم خوب نیست، یک نوع آشفتگی ذهنی، نمیدانم چه گناهی کردهام، نمیدانم در طول زندگی قلب چه کسی را شکستهام، قلب مادرم، قلب خانوادهام یا شاید قلب یک شاپرک تنها، حسرت چیزهای کوچک مونده روی دلم؛ عشق، آزادی، نفسکشیدن برای خودم و برای ملتی که در تجاهل و تاریکی اهریمن گرفتار است، اول شب شروع کردم به نوشتن یک داستان کوتاه؛ داستان تولید یک رز سرخ در جنگلی که به زمستانی سرد و یخزده گرفتار است و این گل قرار است نقش ناجی جنگل را ایفا کند که متاسفانه به حکم زمستان و جنگل محکوم به فناست؛ پس از دستور قتل گل؛ رز سرخ به ذرات کوچک تبدیل میشود، گرد میشود ریز، ریز، ریز، ذرات او سراسر جنگل را دربر میگردم؛ کنار سنگها؛ با قلبهای سخت؛ کنار پیچکهای مرده، کنار ریشههای یخزده که به حکم تاریخ پوسیده و پوشالی شدهاند، انتهای داستان درست شروع داستان است!
(٢) یعنی تولد بهار آن هم درست در قلب زمستان سرد، شروعی که شاید میتواند داستان هر کسی باشد، داستان من، داستان تو و یا شاید داستان مسیحی که قرار است ناجی قلبهای بیمار انسانیت باشد در این دنیای پر آشوب و پر هیاهوی بیقرار کسی چه میداند اینبار مسیح دختر است یا پسر و آیا در رحم کدام باکره متولد خواهد شد؟ من که نمیدانم.
نظر نویسنده بازتاب دیدگاه آژانس خبررسانی کُردپا نمیباشد.