اصل برابری در گفتمان حقوق بشر
15:41 - 19 فروردین 1398
Unknown Author
آزاده پورزند
کودکی و نوجوانی من از اواسط دهه ۱۳۶۰ تا اواخر ۱۳۷۰ در شهر تهران سپری شد. ایران در بیشتر این سالها دچار اختناق سیاسی بود و من در خانوادهای بزرگ شدم که در معرض تهدید و حملات مداوم جمهوری اسلامی بود. با وجود همه ترسها و زندان رفتنها و تبعید شدن اطرافیان، زندگی در خانه ما جریان داشت. من و هم نسلهایم که در سالهای وحشتناک دهه شصت دنیا آمده بودیم کشتارهای آن دهه و پس از آن فاجعه جنگ ایران و عراق را چندان به یاد نداریم. تا سالهای سال از کشتارهای دهه شصت چیزی نمیدانستم. از دوران جنگ تنها دو و یا سه صحنه به یاد دارم. یک بار با خواهر بزرگترم در خانه تنها بودیم که عراقیها به تهران موشک زدند و همه شیشههای آپارتمان ما شکست. پدرم شیشهها و لوسترها را با ملحفه پوشانده بود و به صورت ضربدری چسب زده بود. بنابراین من و خواهرم آسیب جسمی ندیدیم. اما هیچ گاه گریهها و فریادهای خواهرم را که با شیونهای من خردسال در هم آمیخته بود از یاد نمیبرم. باری دیگر هم به یاد دارم که وقتی تلویزیون جمهوری اسلامی طبق روال هر روز اسامی شهدای جنگ را میخواند و عکسهای جسدها را نشان میداد مادرم که خسته از سر کار آمده بود و در حال سیب زمینی پوست کندن بود از روبرو شدن صدباره با تصایر خون و مرگ دچار حمله عصبی شد. یادم میآيد که با وجود خردسالی از ضجههایش ترسیده بودم و نمیدانستم چه باید بکنم.
بعدها که در ۱۶-۱۵ سالگی به دلایل برخوردهای امنیتی که خانوادهام را در ایران تهدید میکرد مجبور به ترک کشور شدم با افراد و خانوادههایی در اروپا و آمریکا آشنا شدم که خیلی وقتها میزبان ما بودند. از صحبت و همنشینی با این افراد و خانوادهها بود که با بخشی از تاریخ معاصر ایران آشنا شدم. این داستانهای مخوف را هرگز نشنیده بودم. به گمانم این داستانها حتی در خانه سیاست زده ما در ایران باید فراموش میشد تا زندگی ادامه پیدا میکرد. یادم میآيد با وجودی که آن روزها ما خودمان با انواع ترسها روبرو بودیم، هربار که داستانهایی نظیر آن چه را که بر نوجوانان چپ انقلابی و یا کوردهایی که به امید آیندهای بهتر به پیشواز انقلاب رفته بودند را میشنیدم شگفت زده میشدم.
بسیاری از دوستان جدید ما در تبعید اهل استانهای مختلف ایران بودند و الزاما با من که در شمال تهران بزرگ شده بودم هم پیشینه نبودند. برخی کورد بودند و از روزگارشان پس از فتوای خمینی برای من نوجوان میگفتند، از کشتار سالهای مخوف خلخالی و از تبعید به عراق و جنگ ایران و عراق و جنگهای دیگر میگفتند و من بهت زده گوش میکردم و برای لحظهای غمهای خودم و دلتنگیام برای خانهمان در تهران را از یاد میبردم. بعضی وقتها از تبعیض و نامهربانی برخی هموطنان ایرانی نسبت به خودشان میگفتند. آن وقتها دلم میخواست از خجالت ناپدید شوم. یادم میآمد که من و دوستانم در مدرسه در تهران همکلاسیهای جدیدمان را که از شهرستان به تهران میآمدند به خاطر لهجه غیر تهرانی مسخره میکردیم. کودک بودیم و نادان اما کسی هم در مدرسه به ما نمیگفت که چنین نکنیم.
دوستان جدیدمان خارج از کشور از خاطراتشان از کشتار دهه شصت میگفتند، از دختران و پسران نوجوان و تازه بالغشان که تیرباران شده بودند میگفتند. از این که حق صحبت درباره آنها را نداشتند میگفتند و من از شنیدن این داستانها شرمنده میشدم که پس چرا داستان زندگی من و ظلمهای جمهوری اسلامی به عزیزان من قرار است به گوش جهانیان برسد ولی داستانهای نوجوانان عزیزتر از جان این خالهها و داییهای جدید من را حتی ما که در ایران بودیم نمیدانستیم.
این شد که از همان روزهای نخست تبعید برایم روشن شد که با وجود این که ما همه به نوعی قربانیان نقض حقوق بشر در ایران هستیم خون برخی از ما گویا رنگینتر از خون برخی دیگر است و این واقعیت تا همین امروز هم برایم تلخ و غیرقابل قبول است.
بزرگتر که شدم به این نتیجه رسیدم هر کدام از ما مسئولیت تاریخی داریم تا داستان و صدای آن دیگری را که بلندگو و قلم را از آنها گرفتهاند به گوش دنیا برسانیم. و در حد خودم سعی کردهام تا آن جا که توانش را دارم این رویه را در زندگی شخصی و کاریام ادامه و گسترش دهم.
من در خانوادهای بسیار وطن دوست بزرگ شدهام. اکثر مهمانیهای خانه ما در تهران که در آن اغلب نخبگان فرهنگی و ادبی عصر که بسیاری از آنها زندان کشیده و زندگی از دست داده بودند با سرود ای ایران تمام میشد. معمولا کسی ناگهان با جام شراب از جا برمیخاست و شروع به خواندن سرود ای ایران میکرد و بقیه نیز به دنبال او میایستادند و بی هوا و با وجود همه خطراتش دست بر سینه و اشک در چشم سرود ای ایران را زمزمه میکردند. این حرکت شاید بیشتر یک بیانیه سیاسی خانگی علیه ستم جمهوری اسلامی بود تا هرچیز دیگر. اما هر چه بود ما کودکان هم باید مانند بزرگترها میایستادیم و سرود میخواندیم. حتی بعضی وقتها به تقلید و یا تحت تاثیر بزرگترها در حال خواندن سرود اشک هم میریختیم. درست و یا غلط ، این سرود برای ما با یک وظیفه تاریخی همراه بود: اگر کشورت ایران را دوست داری (که خب در خانواده ما این عشق به وطن جزو واجبات بود) باید برای تساوی و خوبی و خوشی همه آنها که ایران را کشورشان میشناسند شجاعانه و به صورت مسالمت آمیز بکوشی وگرنه نمیتوانی خودت را یک ایرانی بنامی.
بعدها که از زندگی در سرزمینی که در آن به دنیا آمدم و بزرگ شدم محروم شدم وطن برایم معنای فرازمینی پیدا کرد. برای من وطن قصه زندگی و شجاعت انسانهای صلح جویی ست که در سرزمین مادری از حق آزادی محروم هستند و تاریخ پنهان ایران به صورت خاطره همان سرود ای ایران کودکیام همواره با من است. به نظرم تاریخ من، تاریخ ما، تنها با حضور و صدای آنانی که حتی از بازگو کردن قصههای ناگفته شان محروم ماندهاند کامل میشود.
از این روست که در سالهای نه چندان طولانی فعالیت حقوق بشریام کوشیدهام تا همواره فضایی مهیا کنم برای طرح نقطه نظر و بازگو کردن داستانیهایی که کمتر به آنها توجه میشود و یا حتی گاهی به گمانم به صورت سیستماتیک از گفتمان حقوق بشری غالب حذف میشوند. به نظرم به عنوان یک فعال حقوق بشر ما نباید تنها از حقوق بنیادی بشری آنها که با ما از منظر سیاسی موافق هستند دفاع کنیم. به عنوان یک فعال حقوق بشر باید بتوانیم از حقوق آنها که با ما مخالف هستند و یا حتی دشمن هستند با همان آب و تاب دفاع کنیم که از حقوق پارههای تن مان.
دفاع از «حقوق دیگری» به زبان ساده میآید و در عمل به غایت سخت است. تجربه چند سال اخیرم به عنوان یک فعال مدنی به من آموخته است که هر کدام ما باید در زندگی روزانه تمرین و مشق رعایت حقوق بشر کنیم تا بتوانیم به واقع خود را مدافع حقوق بشر بنامیم. تا زمانی که در مکتب ما خون همفکرمان رنگینتر از خون دیگری ست حتی فعالیتهای حقوق بشری میتواند تبعیض حکومتی را تقویت میکند و به آن فرصت توجیه شدن دهد.
در زبان انگلیسی عبارتی وجود دارد که به گمانم خوب است راهکار ما فعالین مدنی و حقوق بشری شود: ضربه نزن! منظور این عبارت این است که به بهانه و در حین حل یک مشکل وضعیت را بدتر نکن و به کسی آسیب نرسان.
ای کاش ما فعالین مدنی ایرانی این عبارت را آویزه گوش میکردیم و به خاطر میسپردیم که دفاع گزینشی از حقوق بشر میتواند به یکی از مهم ترین اصول حقوق بشر که عدم تبعیض است به صورت بنیادی ضربه بزند.
نظر نویسنده بازتاب دیدگاه آژانس خبررسانی کُردپا نمیباشد.
کودکی و نوجوانی من از اواسط دهه ۱۳۶۰ تا اواخر ۱۳۷۰ در شهر تهران سپری شد. ایران در بیشتر این سالها دچار اختناق سیاسی بود و من در خانوادهای بزرگ شدم که در معرض تهدید و حملات مداوم جمهوری اسلامی بود. با وجود همه ترسها و زندان رفتنها و تبعید شدن اطرافیان، زندگی در خانه ما جریان داشت. من و هم نسلهایم که در سالهای وحشتناک دهه شصت دنیا آمده بودیم کشتارهای آن دهه و پس از آن فاجعه جنگ ایران و عراق را چندان به یاد نداریم. تا سالهای سال از کشتارهای دهه شصت چیزی نمیدانستم. از دوران جنگ تنها دو و یا سه صحنه به یاد دارم. یک بار با خواهر بزرگترم در خانه تنها بودیم که عراقیها به تهران موشک زدند و همه شیشههای آپارتمان ما شکست. پدرم شیشهها و لوسترها را با ملحفه پوشانده بود و به صورت ضربدری چسب زده بود. بنابراین من و خواهرم آسیب جسمی ندیدیم. اما هیچ گاه گریهها و فریادهای خواهرم را که با شیونهای من خردسال در هم آمیخته بود از یاد نمیبرم. باری دیگر هم به یاد دارم که وقتی تلویزیون جمهوری اسلامی طبق روال هر روز اسامی شهدای جنگ را میخواند و عکسهای جسدها را نشان میداد مادرم که خسته از سر کار آمده بود و در حال سیب زمینی پوست کندن بود از روبرو شدن صدباره با تصایر خون و مرگ دچار حمله عصبی شد. یادم میآيد که با وجود خردسالی از ضجههایش ترسیده بودم و نمیدانستم چه باید بکنم.
بعدها که در ۱۶-۱۵ سالگی به دلایل برخوردهای امنیتی که خانوادهام را در ایران تهدید میکرد مجبور به ترک کشور شدم با افراد و خانوادههایی در اروپا و آمریکا آشنا شدم که خیلی وقتها میزبان ما بودند. از صحبت و همنشینی با این افراد و خانوادهها بود که با بخشی از تاریخ معاصر ایران آشنا شدم. این داستانهای مخوف را هرگز نشنیده بودم. به گمانم این داستانها حتی در خانه سیاست زده ما در ایران باید فراموش میشد تا زندگی ادامه پیدا میکرد. یادم میآيد با وجودی که آن روزها ما خودمان با انواع ترسها روبرو بودیم، هربار که داستانهایی نظیر آن چه را که بر نوجوانان چپ انقلابی و یا کوردهایی که به امید آیندهای بهتر به پیشواز انقلاب رفته بودند را میشنیدم شگفت زده میشدم.
بسیاری از دوستان جدید ما در تبعید اهل استانهای مختلف ایران بودند و الزاما با من که در شمال تهران بزرگ شده بودم هم پیشینه نبودند. برخی کورد بودند و از روزگارشان پس از فتوای خمینی برای من نوجوان میگفتند، از کشتار سالهای مخوف خلخالی و از تبعید به عراق و جنگ ایران و عراق و جنگهای دیگر میگفتند و من بهت زده گوش میکردم و برای لحظهای غمهای خودم و دلتنگیام برای خانهمان در تهران را از یاد میبردم. بعضی وقتها از تبعیض و نامهربانی برخی هموطنان ایرانی نسبت به خودشان میگفتند. آن وقتها دلم میخواست از خجالت ناپدید شوم. یادم میآمد که من و دوستانم در مدرسه در تهران همکلاسیهای جدیدمان را که از شهرستان به تهران میآمدند به خاطر لهجه غیر تهرانی مسخره میکردیم. کودک بودیم و نادان اما کسی هم در مدرسه به ما نمیگفت که چنین نکنیم.
دوستان جدیدمان خارج از کشور از خاطراتشان از کشتار دهه شصت میگفتند، از دختران و پسران نوجوان و تازه بالغشان که تیرباران شده بودند میگفتند. از این که حق صحبت درباره آنها را نداشتند میگفتند و من از شنیدن این داستانها شرمنده میشدم که پس چرا داستان زندگی من و ظلمهای جمهوری اسلامی به عزیزان من قرار است به گوش جهانیان برسد ولی داستانهای نوجوانان عزیزتر از جان این خالهها و داییهای جدید من را حتی ما که در ایران بودیم نمیدانستیم.
این شد که از همان روزهای نخست تبعید برایم روشن شد که با وجود این که ما همه به نوعی قربانیان نقض حقوق بشر در ایران هستیم خون برخی از ما گویا رنگینتر از خون برخی دیگر است و این واقعیت تا همین امروز هم برایم تلخ و غیرقابل قبول است.
بزرگتر که شدم به این نتیجه رسیدم هر کدام از ما مسئولیت تاریخی داریم تا داستان و صدای آن دیگری را که بلندگو و قلم را از آنها گرفتهاند به گوش دنیا برسانیم. و در حد خودم سعی کردهام تا آن جا که توانش را دارم این رویه را در زندگی شخصی و کاریام ادامه و گسترش دهم.
من در خانوادهای بسیار وطن دوست بزرگ شدهام. اکثر مهمانیهای خانه ما در تهران که در آن اغلب نخبگان فرهنگی و ادبی عصر که بسیاری از آنها زندان کشیده و زندگی از دست داده بودند با سرود ای ایران تمام میشد. معمولا کسی ناگهان با جام شراب از جا برمیخاست و شروع به خواندن سرود ای ایران میکرد و بقیه نیز به دنبال او میایستادند و بی هوا و با وجود همه خطراتش دست بر سینه و اشک در چشم سرود ای ایران را زمزمه میکردند. این حرکت شاید بیشتر یک بیانیه سیاسی خانگی علیه ستم جمهوری اسلامی بود تا هرچیز دیگر. اما هر چه بود ما کودکان هم باید مانند بزرگترها میایستادیم و سرود میخواندیم. حتی بعضی وقتها به تقلید و یا تحت تاثیر بزرگترها در حال خواندن سرود اشک هم میریختیم. درست و یا غلط ، این سرود برای ما با یک وظیفه تاریخی همراه بود: اگر کشورت ایران را دوست داری (که خب در خانواده ما این عشق به وطن جزو واجبات بود) باید برای تساوی و خوبی و خوشی همه آنها که ایران را کشورشان میشناسند شجاعانه و به صورت مسالمت آمیز بکوشی وگرنه نمیتوانی خودت را یک ایرانی بنامی.
بعدها که از زندگی در سرزمینی که در آن به دنیا آمدم و بزرگ شدم محروم شدم وطن برایم معنای فرازمینی پیدا کرد. برای من وطن قصه زندگی و شجاعت انسانهای صلح جویی ست که در سرزمین مادری از حق آزادی محروم هستند و تاریخ پنهان ایران به صورت خاطره همان سرود ای ایران کودکیام همواره با من است. به نظرم تاریخ من، تاریخ ما، تنها با حضور و صدای آنانی که حتی از بازگو کردن قصههای ناگفته شان محروم ماندهاند کامل میشود.
از این روست که در سالهای نه چندان طولانی فعالیت حقوق بشریام کوشیدهام تا همواره فضایی مهیا کنم برای طرح نقطه نظر و بازگو کردن داستانیهایی که کمتر به آنها توجه میشود و یا حتی گاهی به گمانم به صورت سیستماتیک از گفتمان حقوق بشری غالب حذف میشوند. به نظرم به عنوان یک فعال حقوق بشر ما نباید تنها از حقوق بنیادی بشری آنها که با ما از منظر سیاسی موافق هستند دفاع کنیم. به عنوان یک فعال حقوق بشر باید بتوانیم از حقوق آنها که با ما مخالف هستند و یا حتی دشمن هستند با همان آب و تاب دفاع کنیم که از حقوق پارههای تن مان.
دفاع از «حقوق دیگری» به زبان ساده میآید و در عمل به غایت سخت است. تجربه چند سال اخیرم به عنوان یک فعال مدنی به من آموخته است که هر کدام ما باید در زندگی روزانه تمرین و مشق رعایت حقوق بشر کنیم تا بتوانیم به واقع خود را مدافع حقوق بشر بنامیم. تا زمانی که در مکتب ما خون همفکرمان رنگینتر از خون دیگری ست حتی فعالیتهای حقوق بشری میتواند تبعیض حکومتی را تقویت میکند و به آن فرصت توجیه شدن دهد.
در زبان انگلیسی عبارتی وجود دارد که به گمانم خوب است راهکار ما فعالین مدنی و حقوق بشری شود: ضربه نزن! منظور این عبارت این است که به بهانه و در حین حل یک مشکل وضعیت را بدتر نکن و به کسی آسیب نرسان.
ای کاش ما فعالین مدنی ایرانی این عبارت را آویزه گوش میکردیم و به خاطر میسپردیم که دفاع گزینشی از حقوق بشر میتواند به یکی از مهم ترین اصول حقوق بشر که عدم تبعیض است به صورت بنیادی ضربه بزند.
نظر نویسنده بازتاب دیدگاه آژانس خبررسانی کُردپا نمیباشد.