پاورقی از خاطرات خالد حردانی
15:27 - 9 مهر 1393
Unknown Author
٩ مهر هفتمین سالگرد مرگ مادر خالد.
با احترام تقدیم به مادر عزیزم و به تمام زنان و مادران ایرانی.
اگرخدا زنده بود شاید من نیز شاد بودم. شاید با گلها صبح سپید میشکفتم و در کنار شعلههای مقدس میرقصیدم. شاید. باکوه به قلب ابرها میزدم تا بادبادکهای که همرنگ شاپرک اندرا از بالا تماشا میکردم. و پرواز میکردم به سرزمین آرزوها که میگویند گل نسترنش افسانه خدایان معابداست. اگرخدا زنده بود شاید شانه میشدم و موهای پریشان دخترک یتیم را شانه میکردم. شاید گل میشدم و دردستان بچههای گلفروش کنار خیابانها و چهارراههای دریده شهرخاموش جایی میگرفتم. شاید خاک میشدم و ریشههای شقایق را در خود جایی میدادم. میزیستم نفس میکشیدم و عاشقانهترین سرودها را در دفترم مینوشتم. ...
مادری که اشکهایش را باشبنم صبح پیوند داده بود در یک روز پاییزی روبه من کرد و گفت اوزنده است. و من مسرور از این رهگذر تاریک و غبارالود میگذرم. میگذرم از دشتها از کنار رودها. تاکستانها و گندمزارها سرزمینم خواهم وزید. چون نسیم.چون شمیم یک برگ آویز در تاریخ ملتی مصلوب و فراموش شده. میوزم به سوی الونکها که بچهها سرزمینش باپای برهنه بازی میکنند و مادرانشان در این سکوت غریب و بیگانه اشک درگوشه چشمان خود پنهان کردهاند.
و حسرت خواهم خورد برای انسانیت. انسانیتی که همچون شمعی میسوزد و همچون جنگلها پرپر میشود و با چل چلهها. مهاجرتی غریبانه را رقم میزند. و من در این تاریکی و ظلمت شب هرلحظه تو را به یاد میاورم و در ذهنی که هزاران سؤال بیپاسخ ازخود میپرسم. که در این اویز زمان چه میکنم؟...مادر عزیزم. در پس این تاریکی نور چشمان توست که با اشکها و جوهر قلم درمیامیزد و سکوت را میشکند. .. مینویسم برای آواز یک قناری اسیر. برای صبح و شکوفههای یاسهای وحشی سرزمینم. برای کودکان کار و برای بچههای مدرسه شینآباد.
و یا برروی غبار بجاماندهی زلزله بم به یادگار. مینویسم. مینویسم بر غبار سنگ فرشهای خیابانهای شلوغ شهرم و با اشک مادر ندا و سهراب پیوند خط خوردهی مینویسم. و از سکوت غمانگیز سنگها و آجرهای اسارتگاه رجایی شهر و اوین مینویسم. مینویسم در این قاموس بیکلام و باکنجشککها هر بامداد هم آواز مبشوم تا همچون نقش عاشقانه تصویر تصلیب مسیح بر چوبههای دار جهل علمای دین اثری جاودانه بگذرام. مینویسم. باقلم بر روی قلب تکه تکه شده مادرانی که فرزندانشان را هرسپیده بامداد به دارمی آویزند و آنها عاشقانه بر آتش شعلهور سرزمینم بوسه میزنند. مینوسم برای آزادی.
انسانیت و برای ایران مینوسم.
و پیام آن مادری را در قلبم زمزمه خواهم کرد که گفت.
خدا زنده است. ...
با احترام تقدیم به مادر عزیزم و به تمام زنان و مادران ایرانی.
اگرخدا زنده بود شاید من نیز شاد بودم. شاید با گلها صبح سپید میشکفتم و در کنار شعلههای مقدس میرقصیدم. شاید. باکوه به قلب ابرها میزدم تا بادبادکهای که همرنگ شاپرک اندرا از بالا تماشا میکردم. و پرواز میکردم به سرزمین آرزوها که میگویند گل نسترنش افسانه خدایان معابداست. اگرخدا زنده بود شاید شانه میشدم و موهای پریشان دخترک یتیم را شانه میکردم. شاید گل میشدم و دردستان بچههای گلفروش کنار خیابانها و چهارراههای دریده شهرخاموش جایی میگرفتم. شاید خاک میشدم و ریشههای شقایق را در خود جایی میدادم. میزیستم نفس میکشیدم و عاشقانهترین سرودها را در دفترم مینوشتم. ...
مادری که اشکهایش را باشبنم صبح پیوند داده بود در یک روز پاییزی روبه من کرد و گفت اوزنده است. و من مسرور از این رهگذر تاریک و غبارالود میگذرم. میگذرم از دشتها از کنار رودها. تاکستانها و گندمزارها سرزمینم خواهم وزید. چون نسیم.چون شمیم یک برگ آویز در تاریخ ملتی مصلوب و فراموش شده. میوزم به سوی الونکها که بچهها سرزمینش باپای برهنه بازی میکنند و مادرانشان در این سکوت غریب و بیگانه اشک درگوشه چشمان خود پنهان کردهاند.
و حسرت خواهم خورد برای انسانیت. انسانیتی که همچون شمعی میسوزد و همچون جنگلها پرپر میشود و با چل چلهها. مهاجرتی غریبانه را رقم میزند. و من در این تاریکی و ظلمت شب هرلحظه تو را به یاد میاورم و در ذهنی که هزاران سؤال بیپاسخ ازخود میپرسم. که در این اویز زمان چه میکنم؟...مادر عزیزم. در پس این تاریکی نور چشمان توست که با اشکها و جوهر قلم درمیامیزد و سکوت را میشکند. .. مینویسم برای آواز یک قناری اسیر. برای صبح و شکوفههای یاسهای وحشی سرزمینم. برای کودکان کار و برای بچههای مدرسه شینآباد.
و یا برروی غبار بجاماندهی زلزله بم به یادگار. مینویسم. مینویسم بر غبار سنگ فرشهای خیابانهای شلوغ شهرم و با اشک مادر ندا و سهراب پیوند خط خوردهی مینویسم. و از سکوت غمانگیز سنگها و آجرهای اسارتگاه رجایی شهر و اوین مینویسم. مینویسم در این قاموس بیکلام و باکنجشککها هر بامداد هم آواز مبشوم تا همچون نقش عاشقانه تصویر تصلیب مسیح بر چوبههای دار جهل علمای دین اثری جاودانه بگذرام. مینویسم. باقلم بر روی قلب تکه تکه شده مادرانی که فرزندانشان را هرسپیده بامداد به دارمی آویزند و آنها عاشقانه بر آتش شعلهور سرزمینم بوسه میزنند. مینوسم برای آزادی.
انسانیت و برای ایران مینوسم.
و پیام آن مادری را در قلبم زمزمه خواهم کرد که گفت.
خدا زنده است. ...