رنجنامهای برای ٢٧ سال زندان "منصور زردویی"
22:24 - 21 مرداد 1392
Unknown Author
کیهان یوسفی
دارم مرور میکنم روزهای گذشته امان را، به ٢٧ واژه میاندیشم. زندان و تو و این آواز پر از درد که تا ٢٧ سال دیگر بایستی رفیق بندو زنجیر و دیوار و تنهایی باشی.
تنهایی! فکر نکنم که واژهی غریبی برایت باشد، برای من، تو، برادرت شاپور، روزهای دوران بچگی، پاهای ترک خورده، صورتهای سوختهی ما، بقچهیی که همیشه تنها نان خشک در آن بود، من و شاپور تنهایت میگذاشتیم و اشکهای همیشه جاری بر صورتت و صدای حزن انگیز عمهام هنوز هم در گوشم نجوا میکند.
سایه بیمادری چه زود صورتت را شکسته و پر از غم کرد و تو چگونه از کودکی رفیق درد و رنج و اشک شدی.
از درد و رنج اما نگریختی! به ناچار ترک مدرسه و صندلی کردی، به ناچار مرد کار شدی، زخمهای کشنده زندگی را به مبارزه طلبیدی، اما نسوختی و نساختی!
همچون هزارا فرزند این سرزمین، توهم راه ایستادگی در برابر آفرینندگان درد و رنج این سرزمین را برگزیدی. طغیان کردی، درد و رذالت را برنتابیدی.
خبر حکمت را تازه بهم خبر داده بودند، شب عمهام به خوابم آمد، صدایش مثل همیشه بود، با صدایی پر از درد بر سرم فریاد کشید، چرا منصور را تنها گذاشتید!
اما یاد داری که تو بازگشتی، تا شاید عصای دست پدر پیرت باشی، ولی ندانستنی که خبرمرگ پدر را هم پشت میلههای زندان خواهی شنید و اجازه نخواهی یافت که در مراسم تدفینش هم شرکت کنی.
روزگارت روزگار هزاران کودک این دیار است، دیاری که درد با همگان آشناست. سرزمینی که در آن دیگر کسی به واژههای زندان، دار، مرگ واکنشی نشان نمیدهد، آری تو حکایت مردمان سرزمین من هستی! سرزمین دردهای هزار درد، سرزمین سوختگان تاریخ، سرزمین کوههای استوار و مردمان همیشه ایستاده، کُردستان. مگر نمی دانستی تو کودک کُردی هستی که برای درد آفریده شدهیی.
دلتنگی مرا چه سود! تو پشت میلههای زندان و در حال شمارش ٢٧ سالی، ٣٢٤ ماه، ١١٨٢٦ روز و ... .
دردهای کودکیمان را دوست داشتم حُسنش این بود که همیشه با هم بودیم.
به یاد داری که هر از گاهی با تیرکمانهایمان قورباغههای رودخانه را نشانه میگرفتیم. غافل از اینکه زندگی نیز ما را نشانه گرفته است.
دفتر عمرمان را ورق میزنم! همراه با تنی چند از بچهها در ورای دشتهای بیامان درحال دویدنیم. من دوباره سرت داد میزنم و تو باز میخندی. مثل همیشه بدون کینه عصبانیتم را به سخره میگیری.
من اینجا و تو در پشت میلهها، گویی زندگی برایمان تنها از رنج نوشته است.
*منصور زردویی، ٢٨ ساله، اهل روستای الک در ٨ کیلومتری شهرستان کامیاران. به علت عضویت در یکی از احزاب کُردی به ٢٧ سال زندان محکوم شده است. اکنون در زندان پاوه می باشد.
او در سال ١٣٩٠ توسط نیروهای امنیتی بازداشت شد.
در زندان بود که پدرش را از دست داد و مسئولان زندان به او اجازه ملاقات ندادند. ابتدا به ٣ سال زندان محکوم شده بود ولی در دادگاهی دیگر حکم او به ٢٧ سال زندان افزایش یافت.
دارم مرور میکنم روزهای گذشته امان را، به ٢٧ واژه میاندیشم. زندان و تو و این آواز پر از درد که تا ٢٧ سال دیگر بایستی رفیق بندو زنجیر و دیوار و تنهایی باشی.
تنهایی! فکر نکنم که واژهی غریبی برایت باشد، برای من، تو، برادرت شاپور، روزهای دوران بچگی، پاهای ترک خورده، صورتهای سوختهی ما، بقچهیی که همیشه تنها نان خشک در آن بود، من و شاپور تنهایت میگذاشتیم و اشکهای همیشه جاری بر صورتت و صدای حزن انگیز عمهام هنوز هم در گوشم نجوا میکند.
سایه بیمادری چه زود صورتت را شکسته و پر از غم کرد و تو چگونه از کودکی رفیق درد و رنج و اشک شدی.
از درد و رنج اما نگریختی! به ناچار ترک مدرسه و صندلی کردی، به ناچار مرد کار شدی، زخمهای کشنده زندگی را به مبارزه طلبیدی، اما نسوختی و نساختی!
همچون هزارا فرزند این سرزمین، توهم راه ایستادگی در برابر آفرینندگان درد و رنج این سرزمین را برگزیدی. طغیان کردی، درد و رذالت را برنتابیدی.
خبر حکمت را تازه بهم خبر داده بودند، شب عمهام به خوابم آمد، صدایش مثل همیشه بود، با صدایی پر از درد بر سرم فریاد کشید، چرا منصور را تنها گذاشتید!
اما یاد داری که تو بازگشتی، تا شاید عصای دست پدر پیرت باشی، ولی ندانستنی که خبرمرگ پدر را هم پشت میلههای زندان خواهی شنید و اجازه نخواهی یافت که در مراسم تدفینش هم شرکت کنی.
روزگارت روزگار هزاران کودک این دیار است، دیاری که درد با همگان آشناست. سرزمینی که در آن دیگر کسی به واژههای زندان، دار، مرگ واکنشی نشان نمیدهد، آری تو حکایت مردمان سرزمین من هستی! سرزمین دردهای هزار درد، سرزمین سوختگان تاریخ، سرزمین کوههای استوار و مردمان همیشه ایستاده، کُردستان. مگر نمی دانستی تو کودک کُردی هستی که برای درد آفریده شدهیی.
دلتنگی مرا چه سود! تو پشت میلههای زندان و در حال شمارش ٢٧ سالی، ٣٢٤ ماه، ١١٨٢٦ روز و ... .
دردهای کودکیمان را دوست داشتم حُسنش این بود که همیشه با هم بودیم.
به یاد داری که هر از گاهی با تیرکمانهایمان قورباغههای رودخانه را نشانه میگرفتیم. غافل از اینکه زندگی نیز ما را نشانه گرفته است.
دفتر عمرمان را ورق میزنم! همراه با تنی چند از بچهها در ورای دشتهای بیامان درحال دویدنیم. من دوباره سرت داد میزنم و تو باز میخندی. مثل همیشه بدون کینه عصبانیتم را به سخره میگیری.
من اینجا و تو در پشت میلهها، گویی زندگی برایمان تنها از رنج نوشته است.
*منصور زردویی، ٢٨ ساله، اهل روستای الک در ٨ کیلومتری شهرستان کامیاران. به علت عضویت در یکی از احزاب کُردی به ٢٧ سال زندان محکوم شده است. اکنون در زندان پاوه می باشد.
او در سال ١٣٩٠ توسط نیروهای امنیتی بازداشت شد.
در زندان بود که پدرش را از دست داد و مسئولان زندان به او اجازه ملاقات ندادند. ابتدا به ٣ سال زندان محکوم شده بود ولی در دادگاهی دیگر حکم او به ٢٧ سال زندان افزایش یافت.