در غم رویت گرفتاران ...
12:43 - 25 دی 1391
Unknown Author
اجلال قوامی
\"حالا خراب از حیات سکوت / میان ذهن من و زیارت تو / فاصلهایست، فاصلهایست ...\"
نیست و پرکشیده است و پشت هزاران بار آمدن بادها و رسیدن ابرها آرمیده است اما نامش بر بلندای نگاه، سماع میکند و کرشمههای خاطراتش گاهی بغض میشوند و بر نفس نهیب میزنند و گاهی خنده که باز هم کلیددار امید باشد و صفا بیار معرکهای که نام درد و زندگی، ربوده است.
این روزها \"ناصر حسنی\" قالیچهنشین آسمان شده است و سایههای وجودش میزبانی خاطرات را بر عهده گرفتهاند، هر گاه که نگاهش دوباره رخی در میان میکشد، احساس میکنی جانی دوباره گرم شده است و راهی دوباره برای آسودگی خیال، جان گرفته است، انگار تمامی ندارد این ناصر آقای حسنی که نیست و پشت هزار بار آمدن بادها و رسیدن ابرها آرمیده است.
حالا دیگر وقتی به دورها نگاه میکنی یا وقتی میخواهی صدایی از او را قلم بزنی، تنها این واقعیت هجوم میشود و روی ذهنت راه میرود که ناصر آقا نام کوچکش آرامش بود و نام بزرگش سایه و همین کافی است برای یک انسان تا ساز انسانیت کوک کند. او انسان بود و قلبش به سبک آدمهایی میتپید که هر صبح آن قدر محو تماشای پرواز پرندههای کوچک در آسمان میشوند که دیگر زمین برایشان وعده گاهی جز صلح و دوست داشتن نیست. در دنیای امروز و در زیر ثانیههای اکنون فقط کافی بود به او بگویی: سلام! او آن قدر بیریا سلامی تعارفت میکرد که در طوفان سادگیش تاب میخوردی و مسحور میشدی.
او ساده بود و ساده میخندید و ساده عاشق بود و ساده عشق میورزید و ساده یک روز دستش را روی شانهام گذاشت و گفت که \"فقط باید انسان بود، این نیاز امروز ما شده است\". هنوز هم جای دستش روی شانهی من گرم است و این روزها میگویم: \"چقدر نور دارد و آرامش دارد کاک ناصر که نیست و رفته است و پشت هزاران بار آمدن بادها و رسیدن ابرها آرمیده است\".
\"حالا خراب از حیات سکوت / میان ذهن من و زیارت تو / فاصلهایست، فاصلهایست ...\"
نیست و پرکشیده است و پشت هزاران بار آمدن بادها و رسیدن ابرها آرمیده است اما نامش بر بلندای نگاه، سماع میکند و کرشمههای خاطراتش گاهی بغض میشوند و بر نفس نهیب میزنند و گاهی خنده که باز هم کلیددار امید باشد و صفا بیار معرکهای که نام درد و زندگی، ربوده است.
این روزها \"ناصر حسنی\" قالیچهنشین آسمان شده است و سایههای وجودش میزبانی خاطرات را بر عهده گرفتهاند، هر گاه که نگاهش دوباره رخی در میان میکشد، احساس میکنی جانی دوباره گرم شده است و راهی دوباره برای آسودگی خیال، جان گرفته است، انگار تمامی ندارد این ناصر آقای حسنی که نیست و پشت هزار بار آمدن بادها و رسیدن ابرها آرمیده است.
حالا دیگر وقتی به دورها نگاه میکنی یا وقتی میخواهی صدایی از او را قلم بزنی، تنها این واقعیت هجوم میشود و روی ذهنت راه میرود که ناصر آقا نام کوچکش آرامش بود و نام بزرگش سایه و همین کافی است برای یک انسان تا ساز انسانیت کوک کند. او انسان بود و قلبش به سبک آدمهایی میتپید که هر صبح آن قدر محو تماشای پرواز پرندههای کوچک در آسمان میشوند که دیگر زمین برایشان وعده گاهی جز صلح و دوست داشتن نیست. در دنیای امروز و در زیر ثانیههای اکنون فقط کافی بود به او بگویی: سلام! او آن قدر بیریا سلامی تعارفت میکرد که در طوفان سادگیش تاب میخوردی و مسحور میشدی.
او ساده بود و ساده میخندید و ساده عاشق بود و ساده عشق میورزید و ساده یک روز دستش را روی شانهام گذاشت و گفت که \"فقط باید انسان بود، این نیاز امروز ما شده است\". هنوز هم جای دستش روی شانهی من گرم است و این روزها میگویم: \"چقدر نور دارد و آرامش دارد کاک ناصر که نیست و رفته است و پشت هزاران بار آمدن بادها و رسیدن ابرها آرمیده است\".