روایتی از جنایت علیه خانواده بوکانی در اعتراضات ژن ژیان ئازادی؛ • شلیک ۳۰۰ ساچمه به سر شهین عبدالقادری • ناپدیدسازی قهری عثمان مامه • در گفتگو با اردلان مامه، هم زخمی و هم دادخواه خانواده

15:22 - 15 اردیبهشت 1404

خانواده بوکانی مامه و عبدالقادری، از جمله خانواده‌هایی بودند که در خیزش انقلابی ژن ژیان ئازادی با یکی از خشونت‌بارترین سرکوب‌ها و جنایات حکومتی مواجه شدند؛ به‌گونه‌ای که طی پنجاه‌و دو روز، ۳۰۰ گلوله ساچمه‌ای بر سر شهین عبدالقادری، مادر خانواده شلیک شد، اردلان مامه، فرزند خانواده، هدف بیش از ۲۰ گلوله ساچمه‌ای قرار گرفت؛ و عثمان مامه، پدر خانواده، قربانی ناپدیدسازی قهری شد. در بیش از دو سال و نیم گذشته از آغاز اعتراضات، این خانواده نه‌تنها تحت رنج و نقض سیستماتیک حقوق‌شان، از جمله عدم پیگیری قضایی، عدم امکان درمان، فقدان پاسخ‌گویی، و پنهان‌کاری نسبت به اصل جنایت، قرار گرفته‌اند؛ بلکه در نتیجه فشارها و تهدیدات امنیتی مستمر، برای ادامه روند درمان مادر و پیگیری ناپدیدسازی قهری پدر در سطح بین‌المللی، ناچار به خروج اجباری از ایران شدند.

کُردپا در گزارش پیش‌رو، در گفت‌وگو با اردلان مامه، فرزند این خانواده، تلاش کرده است تا روایتی مستند و دقیق از جنایت سیستماتیک حکومت علیه خانواده عبدالقادری و مامه ارائه دهد، و روند سرکوب آن‌ها را طی بیش از دو سال و نیم پس از اعتراضات ژن، ژیان، ئازادی با جزئیات کامل بازتاب دهد.

۱- ششم مهر ۱۴۰۱، سرکوب افسارگسیخته و دوسویه سپاه علیه کُردها در خاک ایران و عراق؛  شبی که سپاه  سر شهین عبدالقادری را با ۳۰۰ ساچمه نشانه رفت: 

ششم مهر ۱۴۰۱؛ در دوازدهمین شب از اعتراضات سراسری مردمی که به‌دنبال قتل حکومتی ژینا-مهسا امینی آغاز شده بود، نیروهای سرکوب در شهرهای دیواندره، دهگلان، سقز، ارومیه، پیرانشهر، قصرشیرین، کرمانشاه، اشنویه، ایلام، اسلام‌آباد غرب، سنقر، قوچان و کنگاور، ۲۵ شهروند کُرد را به قتل رسانده بودند. در همین شب، ششم مهر ۱۴۰۱، سرکوب حکومتی وارد مرحله‌ی تازه‌ای شده بود؛ مرحله‌ای که در آن سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اقدامات سرکوبگرانه‌ی افسارگسیخته و دو‌سویه‌ای را به‌طور هم‌زمان در خاک ایران و اقلیم کردستان عراق به اجرا گذاشت.

صبح همان روز، سپاه با حملات موشکی، مقرهای احزاب اپوزیسیون کُرد در خاک اقلیم کردستان عراق را هدف قرار داد که منجر به کشته شدن ۱۷ نفر شد. در داخل ایران نیز، نیروهای مسلح سپاه در شهرهای مختلف کُردستان با توسل به سرکوب کور و رعب‌آور،  مردم را در معابر و خیابان‌ها هدف قرار دادند.

در این میان، شهین عبدالقادری، زن ۵۴ ساله اهل بوکان، در همان شب هدف شلیک ۳۰۰ گلوله ساچمه‌ای از فاصله‌ای کمتر از یک متر به ناحیه سر قرار گرفت. با گذشت بیش از دو سال و نیم از این جنایت، هنوز این ساچمه‌ها به‌دلیل محرومیت عامدانه از درمان، در سر او باقی مانده‌اند.

۲- سرکوب کور و رعب‌آور سپاه در داخل شهرهای کُردستان؛ اردلان مامه، پسر شهین عبدالقادری از شب شلیک ۳۰۰ ساچمه به سر مادرش می‌گوید: 

در این شب حال مادر بزرگم وخیم بود . به‌دنبال این خبر، خانوادگی به‌سمت منزل مادربزرگم حرکت کردیم. حوالی ساعت ۹ و نیم شب به خیابان «سالمندان» در تقاطع میدان «مادر» رسیدیم، ترافیک شدیدی بود و ما نیز در ترافیک گیر کردیم و منتظر ماندیم تا تمام شود. همان زمانی بود که ماشین‌ها در کف خیابان به نشانه اعتراض، بوق‌های مکرری می‌زدند. ماشین‌ها در ترافیک متوقف شده بودند و نیروهای سرکوب نیز در فلکه «مادر» مستقر بودند. این فلکه دارای یک مقر سپاه پاسداران نیز هست. نیروهای این مقر مسلح و بیرون آمده بودند. آن‌ها لباس نظامی و عملیاتی سپاه پاسداران به تن داشتند (به رنگ خاکی پلنگی). صورت‌های خود را با کلاه‌های سیاه پوشانده بودند. اکثر آن‌ها مسلح به سلاح شات‌گان بودند. در آن مرحله بیشتر از این سلاح استفاده می‌کردند. بعدها که اعتراضات گسترده‌تر شد، از سلاح‌های جنگی مانند کلاشینکف و سپس دوشکا استفاده کردند.

ما خانوادگی در ماشین بودیم. من، اردلان، پشت فرمان بودم و مادرم در صندلی عقب، پشت سر من نشسته بود. تیراندازی به سمت ماشین‌ها قبل از رسیدن به خودروی ما آغاز شده بود. صدای شلیک می‌آمد. شروع به تیراندازی به ماشین‌های ایستاده کردند، چه آن‌هایی که بوق می‌زدند و چه آن‌هایی که نمی‌زدند.  بدون هیچ ایست دادنی و بدون اینکه داخل ماشین‌ها را نگاه کنند فقط شلیک می‌کردند، شیشه‌های ماشین‌ها را می‌شکستند و با قنداق اسلحه به بدنه‌ ماشین‌ها می‌کوبیدند. وقتی به ما رسیدند، در آن لحظه، بیش از ۲۰ نیروی سپاه اطراف ماشین ما بودند. آن‌ها پیاده بودند و از کنار هر ماشین رد می‌شدند و شلیک می‌کردند. ابتدا دو گلوله به شیشه جلو و سرستون ماشین شلیک شد. در تیراندازی اول همه سالم ماندند. سپس از سمت عقب به داخل ماشین تیراندازی کردند. ترک ماشین و شیشه نابود شد. یکی از گلوله‌ها از فاصله کمتر از یک متری به سر مادرم برخورد کرد، طوری که پوکه پلاستیکی ساچمه‌ها در روسری‌اش جا مانده بود و باعث شد که گوش سمت چپش جدا شود.این ساچمه‌ها هنوز در سرش باقی مانده‌اند. ساچمه‌ها به من هم اصابت کردند. حدود ۲۰ ساچمه فقط به سرم وارد شد. اما پیگیری درمان را کنار گذاشتم، چون در آن زمان به انسان‌ها هیچ اهمیتی داده نمی‌شد. تبعات داشت. اگر آن موقع به کادر درمان مراجعه می‌کردی، چه یک ساچمه و چه صد ساچمه برایت پرونده قضایی تشکیل می‌دادند.

با شروع تیراندازی، مردم تلاش می‌کردند از منطقه دور شوند. هر ماشینی به سویی می‌رفت. ما حدود دو دقیقه در آن منطقه بودیم و موفق شدیم سریع رد شویم. وقتی از آن منطقه رد شدیم و وارد یک خیابان فرعی شدیم، صدای شلیک همچنان ادامه داشت. در رابطه با آنچه به چشم خود دیدیم، می‌توانم بگویم که بیش از شش ماشین جلوی ما و بیش از شش ماشین پشت سر ما در همین مدت کوتاه، هدف تیراندازی پراکنده‌ گلوله‌های ساچمه‌ای قرار گرفتند. 

همچنین لازم است اشاره کنم، آن شب هم ابتدای آغاز اعتراضات گسترده مردمی بود و هم مرحله افزایش خشونت حکومتی آغاز شده بود. نیروهای سرکوب سپاه هم برای ترساندن مردم و هم برای پراکنده‌کردن‌شان به‌صورت کور و گسترده شلیک می‌کردند. بدون اینکه پشت سرشان را نگاه کنند؛ به ماشین بعدی می‌رفتند و دوباره شلیک می‌کردند. اصلا برایشان مهم نبود که ماشین سرنشین دارد یا نه، کسی زخمی می‌شود یا نه. فقط دستور شلیک داشتند و چیز دیگری برایشان اهمیت نداشت.

۳- ممنوعیت و محرومیت عامدانه از درمان به دستور حکومت و استفاده از بیمارستان به‌مثابه ابزار سرکوب و ارعاب؛ روایت اردلان مامه از انتقال مادرش به بیمارستان بوکان بدون رسیدگی پزشکی همراه با بازجویی:

شهر بوکان فقط یک بیمارستان دارد؛ بیمارستان «شهید قلی‌پور» ساختمانی فرسوده و قدیمی که بیش از آن‌که یک بیمارستان واقعی باشد، شبیه درمانگاه است. وقتی به آنجا رسیدیم، نیروهای امنیتی حکومت در محوطه حاضر بودند. به‌دلیل گسترده‌شدن اعتراضات و سرکوب هرچه بیشتر مردم توسط حکومت بیمارستان نیز به ابزار سرکوب و ارعاب برای ممنوعیت درمان تبدیل شده بود. کادر درمانی در تمام بیمارستان‌های کردستان تهدید شده بودند که نباید به مجروحان رسیدگی کنند.

همان ابتدای ورود، فردی به سراغ ما آمد با لباس شخصی، اما کاملا مشخص بود که نیروی حکومتی است. در دستش کاغذ و قلم داشت. شروع کرد به بازجویی؛ «چرا زخمی شده‌اید؟ کجا زخمی شده‌اید؟ چه کسی شما را زخمی کرده؟». پدرم گفت: «یک‌سری نیروها را در خیابان ریخته‌اید و بدون هیچ اخطاری به مردم شلیک می‌کنید؛ همسرم دارد می‌میرد.» آن مرد بدون هیچ واکنشی فقط گفت: «اشتباه شده»، و رفت سراغ دیگر مجروحان. هر مجروحی که وارد بیمارستان می‌شد، بازجویی می‌شد. اگر جوان بود، بازداشت می‌کردند؛ اگر مسن یا میانسال بود، می‌گفتند «اشتباه شده» و رهایش می‌کردند. جو شدیدا امنیتی بود، و حتی پزشکان و پرستاران نیز تحت تهدید مستقیم قرار داشتند.

بدین ترتیب تنها کاری که در بیمارستان «قلی‌پور» برای مادرم انجام شد، گذاشتن دو گاز استریل روی زخم‌هایش بود. به ما گفتند نمی‌دانیم چه شده، باید متخصص بیاید. اما هیچ متخصصی نیامد. در نهایت مادرم در بیمارستان پذیرفته نشد، چون لازم بود متخصص مادرم را معاینه کند و پزشکان عمومی کاری از دستشان برنمی‌آمد. تماس‌های مکرر برای آوردن پزشک متخصص به جایی نرسید. متخصص‌ها تلفن را جواب نمی‌دادند، زیرا با تهدید شدید آنها را ترسانده بودند. معمولا متخصصان در خانه هستند و بعد از تماس بیمارستان می‌آیند، اما این بار در پاسخ می‌گفتند «نیستند». 

حتی داروخانه‌ها هم تهدید شده بودند. دارو، سرم شست‌وشو، ست بخیه و بی‌حس‌کننده، هیچ‌کدام داده نمی‌شد. ما حتی نمی‌دانستیم چه دارویی برای مادرم لازم است که بخواهیم تهیه کنیم.

درمان در سایه تهدید و کمبود؛ پیوند گوش بدون خروج ساچمه‌ها، با مسئولیت شخصی پزشک و ادامه بازجویی از زخمی‌شدگان در بیمارستان سقز؛ 

فردای آن شب، دوباره تلاش کردیم که مادرم را در همان بیمارستان «قلی‌پور» پذیرش کنند، اما باز هم پاسخ ندادند. از طریق یکی از دوستان، توانستیم دکتری را در سقز پیدا کنیم. بعدازظهر همان روز به سقز رفتیم. آن پزشک، در مطب شخصی خودش مادرم را معاینه کرد و مسئولیت درمانش را برعهده گرفت، سپس او را در بیمارستان «امام خمینی» سقز بستری کرد. به‌دلیل نبود تجهیزات لازم، نتوانستند ساچمه‌ها را از سر مادرم خارج کنند. فقط توانستند گوشش را پیوند بزنند و یکسری آنتی‌بیوتیک برای جلوگیری از عفونت تجویز کنند.(در یکی از عکس‌ها صورت مادرم دیده می‌شود که چطور بخاطر عفونت  ورم کرده است).

مادرم دو روز در بیمارستان بستری بود. طی این دو روز عمل پیوند گوش انجام شد، بخشی از عفونت با دارو مهار شد و داروها را برایش نوشتند. به ما گفتند بیش از این نباید اینجا بمانید، چون حتی در بیمارستان سقز هم، بازجویی از زخمی‌ها شدید بود. در طول روز، هر نیم‌ساعت تا یک ساعت، یک نیروی لباس‌شخصی با کاغذ و قلم می‌آمد و می‌پرسید: «زخمی‌شده تویی؟ کجا زخمی شدی؟ چرا زخمی شدی؟». با وجود اینکه ما برگه فوت مادربزرگم را داشتیم و در حال عزاداری بودیم، و همچنین برگه سی‌تی‌اسکن و مدارک بیمارستان بوکان را هم همراه داشتیم، باز هم در امان نبودیم.

انکار مسئولیت و ترک رنج؛ تشکیل کمیسیون پزشکی در تهران با درخواست خانواده و بی‌پاسخی نسبت به وضعیت شهین عبدالقادری به‌دلیل نبود امکانات:

پزشک‌ها در بیمارستان سقز به ما گفتند می‌توانید برای بررسی بیشتر، در تهران کمیسیون پزشکی تشکیل دهید تا ببینید امکان خارج‌کردن ساچمه‌ها وجود دارد یا نه. سی‌تی‌اسکن‌ها و عکس‌ها را فرستادیم و با پیگیری خودمان، کمیسیون تشکیل شد. آنها تشخیص دادند: به‌دلیل امکانات محدود، و اینکه ساچمه‌ها به عصب شلیک شده‌اند، امکان جراحی وجود ندارد و ریسک فلج کامل صورت وجود دارد. ضمن اینکه برای هر عمل در ایران باید فرمی امضا کنید که در صورت بروز هرگونه آسیب، مسئولیت با بیمار و خانواده‌ است. به ما گفتند: «اگر در عمل مشکلی پیش بیاید، مسئولیت با خودتان است.» به همین دلیل با وجود اینکه یک ماه در حال تشکیل کمیسیون پزشکی بودیم، مادرم جراحی نشد.

مادرم در این یک ماه، تنها با همان داروها و پمادهایی که پزشک سقز تجویز کرده بود، در خانه تحت مراقبت ما بود. زخم را با بتادین شست‌وشو می‌دادیم و پماد در گوشش می‌ریختیم. درمانش، درمان خانگی بود، نه تحت نظارت پزشک. کمیسیون هم بعدها هیچ تماسی با ما نگرفت؛ چون پیگیری شخصی بود، نه سازمانی.

احضار، تهدید و گرفتن تعهد اجباری از سوی اطلاعات سپاه سقز با هدف سکوت در مورد زخمی‌شدن شهین عبدالقادری و شکایت بی‌پاسخ خانواده از این نهاد امنیتی؛ 

اردلان مامه در این رابطه می‌گوید؛ در همین مدت یک ماهه، اطلاعات سپاه سقز با ما تماس گرفت. به تمام شماره‌های خانواده زنگ زدند. مجبور شدیم جواب بدهیم. گفتند: «باید بیایید. اگر نیایید، خودمان می‌آییم و می‌بریم‌تان.» ما را مجبور کردند برگه تعهد اجباری امضا کنیم که «هیچ عکسی نباید منتشر شود، هیچ چیزی نباید گفته شود. و هرگونه اطلاع‌رسانی در این رابطه، گریبان خودتان را خواهد گرفت.»

آن‌چه در آن فضا تجربه کردیم، نه پیگیری، نه دادرسی، نه حتی یک روند اداری ساده بود؛ بلکه صرفا تحمیل سکوت با تهدید و اجبار بود. با این حال، ما تلاش کردیم از مسیر رسمی پیش برویم. در همان نهاد، یعنی اطلاعات سپاه سقز، شکایت کتبی ثبت کردیم. نوشتیم که هیچ‌یک از اعضای خانواده ما در اعتراضات شرکت نداشته‌اند، و تنها درخواست‌مان این بود که اجازه داده شود مادرم تحت درمان قرار گیرد.

اما این شکایت هرگز به جایی نرسید. نه پرونده‌ای تشکیل شد، نه پاسخی دریافت کردیم، و نه حتی تماسی در پاسخ گرفته شد. عملا هیچ‌کس پاسخ‌گو نبود. تنها چیزی که وجود داشت، دیوار بلندی از انکار، بی‌اعتنایی، و تهدید بود.

بیش از دو سال و نیم از آن شب گذشته؛ عفونت‌های مکرر، سردرد شدید، بی‌خوابی، افتادگی صورت و ادامه زندگی زیر فشار ساچمه‌ها سهم مادرم شد: 

در این مدت، مادرم تاکنون چهار تا پنج بار دچار عفونت شدید شده و هر بار ناچار شدیم با داروهایی مانند سفالکسین، آموکسی‌سیلین و سایر آنتی‌بیوتیک‌ها روند عفونت را کنترل کنیم، چون راه درمان دیگری وجود نداشت. او امروز با عوارض جسمی ماندگار و شدید روبه‌رو است؛ سردردهای شدید و مکرر، به‌ویژه در شب‌ها؛ بی‌حسی کامل در گونه‌ها و سمت چپ صورت؛ افتادگی عضلات همان سمت؛ و اختلال شدید در خواب. در بسیاری از شب‌های هفته نمی‌تواند بخوابد. با هر تغییر فصل، درد و عفونت تشدید می‌شود و زندگی روزمره‌اش همچنان تحت تاثیر مستقیم عوارض آن شب باقی مانده است.

۴-  ۲۷ آبان ۱۴۰۱، شبی که حکومت آن را «پاکسازی بوکان» نامید؛ روایت اردلان مامه از شب ناپدیدسازی قهری پدرش: 

شب ۲۷ آبان ۱۴۰۱، فضای بوکان به‌شدت امنیتی شده بود. اعتراضات به اوج رسیده بود و بوکان به یکی از مراکز اصلی اعتراضات و سرکوب خونین تبدیل شده بود. در همین شب، شهریار محمدی و میلاد معروفی توسط نیروهای سرکوب کشته شدند.

به گفته اردلان مامه، آن شب، همان شبی بود که پیکرهای هیوا جان‌جان، شهریار محمدی و میلاد معروفی به خاک سپرده می‌شدند.. حکومت بعدها این شب را «شب پاکسازی بوکان» نام‌گذاری کرد. فرمانده سپاه، به‌همراه مسئولان حکومتی دیگر، به مناسبت آن شب مراسم برگزار کردند و اعلام کردند که بوکان «پاکسازی» شده است. بعد از آن، برای مدتی اعتراضات در بوکان کاهش پیدا کرد.

در این شب، نیروهای سرکوب فراوانی از شهرهای اطراف به بوکان منتقل شده بودند. شهر شلوغ بود. اعتراضات و سرکوب مردم شدید بود و کنترل کاملا از دست خارج شده بود. پدرم آن شب تنها بود. هیچ شاهدی او را ندید. دوربین‌های مداربسته در سطح شهر توسط معترضان به سمت آسمان چرخانده شده بودند تا چهره‌ها ثبت نشود. به همین دلیل، در هیچ دوربینی چیزی از او ثبت نشده بود. آن شب، همان شبی بود که پدرم دیگر به خانه بازنگشت.

عثمان مامه، پدر خانواده، در ۲۷ آبان ۱۴۰۱ ناپدیدسازی قهری شد.

ناپدیدسازی قهری عثمان مامه؛ از خاموش شدن تلفن همراه تا بی‌نتیجه‌ ماندن اعلام مفقودی، عدم پاسخگویی رسمی وگواهی‌های غیررسمی از بازداشت؛ 

آن شب، پدرم در منزل عمویم بود. بین ساعت ۱۲ تا ۱ بامداد، به‌تنهایی از منطقه «علی‌آباد» بوکان ــ واقع در مرکز شهر ــ در حال بازگشت به خانه بود. چون آن منطقه کوچه‌پس‌کوچه‌های زیادی دارد، برای رسیدن به خیابان اصلی و سوارشدن به خودرو، باید چند کوچه را پشت سر بگذاری. در همین مسیر بود که بازداشت و ناپدیدسازی قهری پدرم اتفاق افتاد. 

پدرم حدود ساعت ۱۲:۳۰ شب با من تماس گرفت و گفت: «دارم به خانه برمی‌گردم.» خداحافظی کردیم. چند ثانیه بعد دوباره با او تماس گرفتم تا بگویم برنگردد؛ چون شهر خیلی شلوغ بود. اما تلفنش خاموش و از دسترس خارج شده بود. از همان لحظه تا زمانی که مجبور به خروج از ایران شدیم مدام با او تماس می‌گرفتیم، اما دیگر هیچ تماس موفقی با او نداشتیم و  همیشه از دسترس خارج بود.

آن شب، به‌دلیل شلوغی و بی‌نظمی کامل شهر، نتوانستیم هیچ اقدامی انجام دهیم. صبح روز بعد به اداره آگاهی، بیمارستان‌ها، و نهادهای مربوط سر زدیم، اما هیچ خبری از او پیدا نکردیم. روز اول بی‌نتیجه گذشت. روز دوم گفتند باید اعلام مفقودی کنیم. وکیلی که با او صحبت کردیم گفت شکایت مفقودی ثبت کنید، چون تا زمانی که او مفقود محسوب شود، امکان پنهان‌کردنش برای حکومت محدودتر است. در اداره آگاهی گفتند: «اگر او دست نیروهای شخصی یا امنیتی نباشد، گم شده باشد، یا از کشور خارج شده باشد، ظرف ۲۴ ساعت به شما اطلاع می‌دهیم. اما اگر در دست نیروهای نظامی باشد، ما نه پاسخگو هستیم و نه می‌توانیم کمکی کنیم.» و همین‌گونه هم شد. حالا بیش از دو سال و نیم است که هیچ خبری از پدرم دریافت نکرده‌ایم.

پدرم تنها بود. هیچ‌کس او را در آن لحظه ندیده بود. دوربین‌های مداربسته در محل درگیری‌ها به دلیل اعتراضات توسط مردم به سمت بالا چرخانده شده بودند و به همین خاطر، حتی تصاویر دوربین‌ها هم چیزی نشان نمی‌دادند.

بعدها به ما گفتند که پدرم بازداشت شده، اما نه از طریق نهادهای رسمی، نه با سند یا اطلاعیه‌ای. به‌صورت غیررسمی و محرمانه، از زبان افرادی نزدیک به حکومت (موسوم به «جاش» در کردستان) که خودمان با پرداخت هزینه‌های مالی به آن‌ها رجوع کرده بودیم، متوجه شدیم که پدرم در بازداشت است.(اسامی این افراد و گفته‌هایشان به‌صورت دقیق نزد ما محفوظ است). برای این‌که بتوانیم فقط خبری از سرنوشت پدرم پیدا کنیم، هزینه مادی بسیار زیادی کردیم. ما تنها یک منزل داشتیم که آن را فروختیم و تمام پول حاصل از فروشش را برای این موضوع خرج کردیم.

بیش از ۱۵ مرتبه احضار، ضرب‌وشتم و تهدید به سرنوشت پدر توسط اداره اطلاعات بوکان؛ روایت اردلان مامه از بهای رسانه‌ای کردن ناپدیدسازی قهری پدرش: 

در داخل ایران، چندین بار موضوع ناپدیدشدن پدرم را رسانه‌ای کردم. هر بار که این موضوع در رسانه‌ها مطرح می‌شد، من به اداره اطلاعات بوکان احضار می‌شدم. دو بار اول، به‌صورت شفاهی با من برخورد کردند، اما دفعات بعدی به خشونت کشیده شد و مورد ضرب‌وشتم قرار گرفتم. نیروهای امنیتی می‌گفتند که این اطلاعات را من منتشر کرده‌ام و در پاسخ، من همه‌چیز را انکار می‌کردم. پس از آن، تحت نظارت و تهدیدات شدید امنیتی قرار گرفتم. یکی از نیروهای اداره اطلاعات بوکان به‌صراحت به من گفت: «اگر بخواهی موضوع پدرت را دنبال کنی و اطلاع‌رسانی کنی، برای ما کاری ندارد، تو را هم مثل پدرت گم می‌کنیم.»

فقط اداره اطلاعات بوکان بود که در رابطه با پرونده پدرم با ما تماس می‌گرفت و من را احضار می‌کرد. حتی زمانی که ما برای پدرم به‌عنوان فرد مفقودشده شکایت رسمی ثبت کردیم و طبق قانون می‌بایست اداره آگاهی پیگیر پرونده می‌بود، هیچ نهادی جز اداره اطلاعات بوکان به ما پاسخی نداد. فقط همان‌ها تماس می‌گرفتند و فقط همان‌ها ما را تهدید و احضار می‌کردند. هر بار که برای احضار یا تهدید تماس می‌گرفتند، اگر پاسخ نمی‌دادم، شروع می‌کردند به تماس گرفتن با سایر اعضای خانواده‌ام تا ما را وادار کنند جواب بدهیم. وقتی وارد اداره اطلاعات می‌شدیم، بلافاصله گوشی‌های موبایل‌مان را می‌گرفتند. در ورودی این اداره، درب‌های PVC نصب شده و اتاق‌های بازجویی‌اش کوچک و بسته بودند؛ حدود دو متر در یک متر، با یک میز و صندلی برای بازجو و یک صندلی برای بازجویی‌شونده. درب و پنجره‌های اتاق‌ها فقط از بیرون باز می‌شدند.

در مدتی که در ایران بودم، حدود ۱۵ بار به اداره اطلاعات بوکان احضار شدم و شمار تماس‌هایی که با من گرفته شد آن‌قدر زیاد است که دیگر قابل شمردن نیست.

ادامه تهدید، نظارت و شکنجه روانی؛ از احضارهای پی‌درپی تا ممنوعیت شرکت در میان مردم:

ما در همسایگی‌مان یک فرد حکومتی نیز داشتیم که از اعضای سپاه بود و او نیز ما را زیر نظر داشت. همچنین چندین بار از سوی نیروهای امنیتی با من تماس گرفته شد و گفتند: «برو فلان‌جا با ماشین منتظر باش. ماشینی می‌آید، چند زخمی و بازداشتی را پیاده می‌کند و پدرت هم همراه آن‌هاست. او را تحویل بگیر.» این اتفاق بیش از ۱۰ بار تکرار شد. من نیمه‌شب‌ها در مکان‌هایی که آن‌ها می‌گفتند منتظر ماندم، اما هیچ‌وقت هیچ ماشینی نیامد.

در آستانه سالگرد اعتراضات، یا هر بار که اعتصاب یا حرکتی قرار بود برگزار شود، با ما تماس می‌گرفتند و هشدار می‌دادند که نباید از خانه خارج شویم یا در هیچ حرکتی شرکت کنیم. می‌گفتند اگر چنین کنیم، با مشکلات و تهدیدات جدی مواجه خواهیم شد و گریبان خودتان را خواهد گرفت. 

 

۵- خروج اجباری از ایران در سایه تهدید، شکنجه روانی، بن‌بست درمان و عدم پاسخگویی از ناپدیدسازی قهری پدر؛

علاوه بر احضارهای مکرر، تهدیدات مستقیم و نظارت امنیتی شدید، ما با نوع دیگری از شکنجه مواجه بودیم؛  فشار روانی مستمر و خُردکننده. افراد مختلفی که وابسته به نهادهای حکومتی و سپاه بودند، بارها به من نزدیک می‌شدند و به‌صراحت می‌گفتند: «پدرتان در فلان‌جا اعدام شده،» یا «فلان تاریخ کشته شده،»  و بعد اضافه می‌کردند: «مقداری پول بدهید، ما لباس‌ها و کفش‌هایش را برای شما می‌آوریم.»

این دروغ‌های امنیتی و بازی‌های روانی بارها و بارها تکرار شد؛ هر بار با روایت و سناریویی متفاوت اما با هدفی یکسان: خُرد کردن امید، تحقیر، و نابود کردن هر تلاشی برای حقیقت‌یابی. ما به‌تدریج به نقطه‌ای رسیدیم که کاری از دست‌مان برنمی‌آمد. در برابر این شکنجه بی‌پایان، و در حالی که پیگیری سرنوشت پدرم عملا قفل شده بود، سلامت جسمی و روانی مادرم به‌شدت رو به وخامت رفت. هر روز وضعیت جسمی مادرم بدتر می‌شد و هیچ امکانی برای درمان مناسب در داخل ایران نداشتیم.

در چنین شرایطی، تصمیم به خروج از ایران گرفتیم. اما حتی این مسیر هم برای ما بسته بود. به دلیل نظارت کامل نهادهای امنیتی بر ما، امکان خروج رسمی از کشور نداشتیم. بنابراین مجبور شدیم به‌صورت غیرقانونی، و با عبور از مرزهای خطرناک، کشور را ترک کنیم.

۶- فروپاشی خانواده در سایه ناپدیدسازی قهری و سرکوب تا رنج زیسته پس از جنایت؛

خانواده‌ ما را از هم پاشاندند. پایه و بنیانش را از بین بردند. پدرم را ناپدیدسازی قهری کردند، مادرم را با شلیک ساچمه تا مرز مرگ کشاندند، و من، فرزند این خانواده، جوانی‌ و تلاش‌هایم را در مسیر دادخواهی و بقا از جنایتی که بر سرمان آوردند، گذاشتم. 

از نظر روانی با مشکلات زیادی روبه‌رو شدیم. فشارهایی که هر روز بیشتر می‌شد، وضعیت روحی همه‌ ما را تحت تاثیر قرار داد.  پدرم کارگر ساختمانی بود، کارگر فصلی. هر بار که برای پیگیری به مراجع قضایی یا امنیتی مراجعه می‌کردیم، می‌گفتیم که او یک شهروند عادی است، نه عضو هیچ حزب یا گروهی بوده، نه فعالیت سیاسی داشته. حتی سوابق بیمه‌اش به‌عنوان کارگر ساده قابل دسترسی بود و هیچ سابقه‌ای نداشت که توجیه‌کننده بازداشت یا سرنوشتش باشد.

من، اردلان، ۲۹ ساله، با مدرک فوق‌لیسانس مهندسی مکانیک، در ایران مغازه‌ای داشتم و در کار بازسازی ماشین فعالیت می‌کردم. شغل داشتم، زندگی‌ام در جریان بود. اما همه‌چیز را جا گذاشتم و مجبور شدم کشور را ترک کنم. ما مرد هستیم، و همیشه از ما انتظار می‌رود دوام بیاوریم و چیزی بروز ندهیم. اما واقعیت این است که حال روحی و روانی‌ خوبی ندارم. واقعاً نمی‌دانم چطور می‌شود این وضعیت را توضیح داد. تنها چیزی که برایم مهم است، این است که بتوانم مادرم را درمان کنم، و صدای پدرم باشم.

از تمام نهادهای بین‌المللی و حقوق بشری درخواست می‌کنم که پیگیر سرنوشت پدرم باشند. شاید حداقل یکی از قربانیان ناپدیدسازی قهری پیدا شود.

تنظیم؛ اوین مصطفی‌زاده