١٣ سال تولد پشت حصارهای آهنین/ نامه‌‌ای از زندان رجایی‌شهر کرج

17:15 - 7 فروردین 1392
آژانس کُردپا: خالد حردانی از زندان رجایی‌شهر کرج، نامه‌ای خطاب به برادرش، رسول حردانی منتشر کرد.

متن این نامه که رنج‌نامه‌ی وی نیز محسوب می‌شود و در اختیار آژانس خبررسانی کُردپا قرار گرفته است، عیناً درپی می‌آید:

\"11760.jpg\"
خالد حردانی، زندانی سیاسی زندان رجایی شهر کرج
نامه‌ا‌ی خطاب به برادرم رسول‌به مناسبت ١٣ سال تولد پشت حصارهای آهنین

بعدازظهر سیزده بدر بود. اکثر مردم کشور در تدارک بازگشت از یک روز ملی به خانه‌های خود بودند. ولی شهر‌ما میزبان ایام دیگری بود. تعداد زیادی از خانواده‌ها سرگردان بودند. بوی باروت و بوی خون سراسر شهر را در خود تنیده بود.
مردم اهواز و دیگر شهرهای خوزستان به جان آمده بودند، ولی صدای ناله‌ی زنان در گلوهای زخمی و پر درد تاریخ بشر خسته شده بود. بچه‌های محله، دیگر بزرگتر شدن یکدیگر را نمی‌دیدند. بازی‌های کودکانه‌ی لوپرت و گرگم به هوا جای خود را به وحشت و ترس داده بود و همه‌ی خانواده‌ها و فامیل اطراف دهکده‌های اهواز به دنبال جان‌پناهی بودند. جان پناهی که شاید جان من و جان تو را از مرگ رهایی دهد ولی گویا تنها فقط به فکر جان خویش بودند. وحشت، ترس و تا حدی بی‌خانمانی، درد و رنج و بی عدالتی روز‌به‌روز در حال افزایش بود. از یک طرف، صدام با خمپاره و موشک شهر ما را می‌کوبید و از طرف دیگر جوانان این خاک در زندان‌ها به بهانه‌های مختلف اعدام می‌شدند و هر روز در روزنامه‌های داخلی خبرهای تکان دهنده‌ی مرگ در حال پخش بود.

رسول عزیز، وقتی اوایل جنگ تن بی‌جان و سر حجت دوستم را در پای یکی از همسایگانمان دیدم فکر نمی‌کردم این تن بی‌جان و سرد عاقبت کالبد تاریخ سرزمینم باشد. کالبدی که سالهاست در حسرت عدالت و آزادی خود را در کنار آدمیت جای داده است و تنها ارمغان، دیوارهای سرد و بی روح و شرم‌آور انسانیت است. تو در آن بعدازظهر وقتی پا به این جهان گذاشتی، حدود ٢١ موشک به هوا شلیک شد و خانه‌های زیادی ویران گشت. نمی دانم گویا بیست و یا صد تن کشته شدند ولی چه فرقی دارد کابوس مرگ در سراسر شهر رخنه کرده بود.

مادران و زنان در پی آوارهای ساختمان‌ها به دنبال فرزندان، شوهران و پدران خود بودند و فرزندان زیادی یتیم بزرگ شدند. پس از جنگ خوشحال بودیم که دیگر سختی‌ها تمام شد و شاید از این پس این جراحت چلکین التیام خواهد یافت.

دولت سازندگی آمد حتی آجری بر آجرهای ویرانه‌ها افزوده نشد و بعد دولت اصلاحات، حتی کسی جرأت بازگو کردن دردها و آلام مردم را نمی‌یافت و زندان‌ها مملو از آدم‌هایی شد که از بیکاری و فقر و بی‌عدالتی به ستوه آمده بودند. چک، مهریه، اختلاص و راندهای دولتی و اختشا، ماده‌ی ٢ و ماده‌ی ١٨ ، کلانتری، زندان و ... و فرجام واژگانی بودند که مفاهیم اجتماع را شکل و رنگ جدیدی می‌دادند. تازه این شروع کابوس‌های مردم شد.

بی‌عدالتی آقایان و حاکمان روحانی که می‌خواستند معنویت مردم را ارتقا دهند هر روز خانه‌های زیادی را در شهر غرق ظلمت و تاریکی می‌کرد و مردم و جوانان باید چهره‌های زشت روزگار خود را می‌دیدند. زندان، شکنجه، بدرفتاری پس از جنگ و خلاصه هزاران هزار بی‌مهری و بی‌عدالتی تنها بخش‌های کوچکی از آنچه که ارمغان انقلاب و جنگ بود گریبان ما را گرفت، گویی مردم این شهر نفرین شده‌اند. وقتی ٢ یا ٣ ساله بودی پدر بر اثر فشارهای جنگ، سکته‌ی مغزی کرد. مادر باید بار سنگین خانواده را به دوش می‌کشید با این که جوان بود می‌بایست بار سنگین هزینه‌های خانواده را تأمین می‌کرد، هم پدری کند و هم مادری دلسوز باشد و او اینگونه بود، نه خزان گشت که با باد بلرزد و فرو ریزد و نه زمستان شد که یخ بزند و بسوزد. او بهار بود همانند دشت‌ها و حور، او همانند شفق صاف بود که از پشت کوه‌ها و از تاریکی عصیان می‌کند.

رسول عزیز، زندگی تو و من همانند صدها و هزاران کودک و جوان این سرزمین با مشقت و اندوه بی‌امان بشر تجهیز شده است، مشقت و اندوهی که سال‌ها است حیاط خلوت سرزمینم را در خود بلعیده است. منتهی قبل از زندان فکر می‌کردم این مردم خوزستان هستند که بیشترین ظلم و بی‌عدالتی را تجربه می‌کنند ولی در زندان‌ها با دیگر اقوام و ملیت‌ها که هم سلول شدم و از نزدیک با آنان مصاحبت کردم دیدم که این تابوت مشبک شده به جهل، به سراسر کشورم رخنه کرده است. کُردها، آذری‌ها، بلوچ‌ها، لرها، بهائیان، کارگران، معلمان، دانشجویان و زنان و خلاصه از ویترین اجتماع کمی چند و هر کدام به خاطر مطالبات اندک، مشروع و قانونی خود شکنجه، زندان، بی‌حرمتی و بدرفتاری و اعدام می‌شوند و دیدم که این خوی بی‌عدالتی و جهل چگونه سالهاست حیاط خلوت سرزمینم را به قبرستانی از اندیشه‌های بشر مبدل کرده و قرار است جان مردم، تاوان این بی‌عدالتی تاریخ یاشد.

رسول عزیز، می‌دانم ایام تاریک و سختی را تجربه می‌کنی و یقین دارم این ایام رو به اتمام و افول است و سپیده‌ی آفتاب صبح وطن در آینده بر شب سرد و زشت و ظلمانی چیره خواهد یافت. استوار باش این وعده‌ی خداوند است که می‌گوید\" لیس بصبحاً القریب\" صبح نزدیک است.

بهار سال ١٣٩٢ زندان رجایی‌شهر برادرت خالد حردانی