ترس و وحشت، کمپ "دومیز" در اقلیم کُردستان را نیز فراگرفته + تصــــاویر
13:53 - 31 شهریور 1391
آژانس کُردپا: خبرنگار کُردپا از دریچهی دوربین خود، در سفری پُر اندوه، داستان آزار، ترس و انتظار کُردهای آوارهی کُردستان سوریه در کمپ \"دومیز\" در استان دهوک را برایمان بازگو میکند.
امروز، دوشنبه 27 شهریور 1391 خوورشیدی (17 سپتامبر 2012 میلادی)، همان سالی است که میگفتند دنیا به آخر خواهد رسید.
در حالت انتظار، از روستایی که شاید شهرک هم باشد گذر کردیم، قطاری از خانههای یکدست پیش چشمانمان را گرفته و نگاهمان را به طرف خود سیقل دادند، خاک هم که پیشتر و از زمین چشمهایمان را تیره و تار میکرد، اکنون در آسمانها هم روشنایی خورشید را از ما گرفته است. هنگامی که به خاک مینگریستم، دشتی غمگین و اسفبار و رنگی زرد را نظارهگر شدم، انگار خاک نیز خجالت می کشید.
به چادر آوارگان که نگاه کردم، چشمهایی را دیدم که منتظر دیدن لبهایی بودند که با واژه \"آواره کیست\"، تکان خورده و گوشهایشان را در جستجوی واژهی کُرد تیز کرده بودند. شمارهی تلفن دو نفر به نامهای \" ت - ش\" را یافته بودیم.
گرد و غباری که محنتبار بر چادرهای چهار ستوندارشان چسبیده بود، چشمهایمان را غمزده میکرد. به سمت چادر مسئول کمپ که رفتیم به ما گفتند تا غروب خورشید وقت دارید که دراردوگاه، گزارشتان را تکمیل کنید.
به محض اینکه دوربینمان را از ته کیفش به مزاق چند عکس محنتانگیز بیرون آوردیم، دور و اطرافمان را پر از کودکان و زنانی دیدیم با چشمهایشان با ما حرف میزدند. یادم رفت بگویم که این کمپ در استان دهوک قرار دارد یا شاید هم گفتهام ولی حضور ذهن ندارم. آنان دختران زیبا رویی بودند که از طبیعت بکر این استان بهرهی بیبهرگی از مال دنیا را میبردند. هنگامی که دریچهی دوربینمان را به طرفشان میگردانیدیم، با نگرانی، روسریشان را بر سر و صورتشان کشیده و به دوربین خیره میشدند.
به \"ت\" که گفتم چرا اینان صورتشان را میپوشانند، گفت: حکومت بشار اسد، در صورت انتشار فایل ویدیویی از این آوارگان، به خانوادههای آنان تحت فشار قرار داده و خودتان خوب میدانید که چگونه آنان را مورد آزار و اذیت قرار خواهند داد.
ترس از آزار خانوادههایشان، سراپای وجودشان را فراگرفته و در عمق درونشان نیز اثراتش را گذاشته بود. کمکم داشتم بدون اینکه جوابهایشان را شنیده باشم، به جواب خیلی از سوالهایم میرسیدم.
قبل از آنکه سرازیری گرمای وجود خورشید در منطقه را حس کنیم و قبل از فرارسیدن غروب خورشید، یکی از دختران کوچک مهروی آواره گفت: تصویر مرا هم بگیرید. لباسهایشان به ما میگفتند که عشق دارد به این نوجوانان روی میکند ولی سونامی و گلوله و غبار و خون، عشق به زندگیشان را دفن کرده است.
قبل از آن که شبح شب، چادر سیاهش را بر چادرهای سپیدرنگ اردوگاه بکشد، به بلندایی که در اطراف کمپ بود، رفته و خواستم چند عکس از کل محوطهی کمپ بگیرم که به نظرم سوژهی جالبی بود. بلوکهایی را در اطراف چادرهایشان چیده بودند تا اگر باران بر کمپشان مرحمت نمود، حداقل آن باشد که به داخل خانههایشان راه نیابد. صدای شیطنتکودکی در پشت سرم، توجهم را به خود جلب کرد که میخواست عکسش را بگیرم. کودک تُپُل خوشخندهای بود که یک پرچم کُردستان را که به مثابهی خودش کوچک بود، در دست داشت.
به هیچ وجه نمیتوانستم درخواستش را عملینکنم.
در حالی که اگر فرض کنیم عکس کودک پرچم بهدست را هم گرفتم، داشتم همهی آوارگان را در محوطه، جمع میکردم تا یک عکس از همهی آنها داشته باشم، تبسمی لبهایشان را از اندوه موجود، به حالتی مصنوع و برای چند لحظه آن هم برای چند عکس خبری، میشکُفت.
خورشید با این بزرگی، طاقت دیدن این لحظات را نداشته و زود به پشت کوهها سر فروبرده و کمکم مجبور میشدیم از کمپ خارج شویم و از بلندایی کمپ پایین آمدیم.
ریشسفیدهایشان با کودک و بزرگ و نوجوان و زن و همه و همه به سان سیلزدگان یا مانند طوفانزدگان در جلوی چادرها آماده شدند و با چشمهایشان داد میزدند آیا این دوربین به تنهایی میتواند همهی این محنت و آوارگی را به تصویر بکشد؟! بعضی از آنها هم میگفتند وضعیتمان اینقدر خوب است که عکسمان را هم بگیری؟! انگار همه منتظر بودند. منتظر؟! منتظر چه؟! شاید آرامی و آزادی و خوراک و...
من، خودم بودم و یک دوربین، پس چطور میتوانستم خواستههایشان را برآورده کنم!
تصمیم گرفتم برای به تصویر کشیدن آزارهایشان، بدبختی و آوارگی و غم و اندوهشان، چند روز بعد نیز دوباره به این کمپ سری زده و با آنها سخنی چند بگویم.
به امید روزی که وضعیتشان از امروز مطلوبتر باشد.
امروز، دوشنبه 27 شهریور 1391 خوورشیدی (17 سپتامبر 2012 میلادی)، همان سالی است که میگفتند دنیا به آخر خواهد رسید.
در حالت انتظار، از روستایی که شاید شهرک هم باشد گذر کردیم، قطاری از خانههای یکدست پیش چشمانمان را گرفته و نگاهمان را به طرف خود سیقل دادند، خاک هم که پیشتر و از زمین چشمهایمان را تیره و تار میکرد، اکنون در آسمانها هم روشنایی خورشید را از ما گرفته است. هنگامی که به خاک مینگریستم، دشتی غمگین و اسفبار و رنگی زرد را نظارهگر شدم، انگار خاک نیز خجالت می کشید.
به چادر آوارگان که نگاه کردم، چشمهایی را دیدم که منتظر دیدن لبهایی بودند که با واژه \"آواره کیست\"، تکان خورده و گوشهایشان را در جستجوی واژهی کُرد تیز کرده بودند. شمارهی تلفن دو نفر به نامهای \" ت - ش\" را یافته بودیم.
گرد و غباری که محنتبار بر چادرهای چهار ستوندارشان چسبیده بود، چشمهایمان را غمزده میکرد. به سمت چادر مسئول کمپ که رفتیم به ما گفتند تا غروب خورشید وقت دارید که دراردوگاه، گزارشتان را تکمیل کنید.
به محض اینکه دوربینمان را از ته کیفش به مزاق چند عکس محنتانگیز بیرون آوردیم، دور و اطرافمان را پر از کودکان و زنانی دیدیم با چشمهایشان با ما حرف میزدند. یادم رفت بگویم که این کمپ در استان دهوک قرار دارد یا شاید هم گفتهام ولی حضور ذهن ندارم. آنان دختران زیبا رویی بودند که از طبیعت بکر این استان بهرهی بیبهرگی از مال دنیا را میبردند. هنگامی که دریچهی دوربینمان را به طرفشان میگردانیدیم، با نگرانی، روسریشان را بر سر و صورتشان کشیده و به دوربین خیره میشدند.
به \"ت\" که گفتم چرا اینان صورتشان را میپوشانند، گفت: حکومت بشار اسد، در صورت انتشار فایل ویدیویی از این آوارگان، به خانوادههای آنان تحت فشار قرار داده و خودتان خوب میدانید که چگونه آنان را مورد آزار و اذیت قرار خواهند داد.
ترس از آزار خانوادههایشان، سراپای وجودشان را فراگرفته و در عمق درونشان نیز اثراتش را گذاشته بود. کمکم داشتم بدون اینکه جوابهایشان را شنیده باشم، به جواب خیلی از سوالهایم میرسیدم.
قبل از آنکه سرازیری گرمای وجود خورشید در منطقه را حس کنیم و قبل از فرارسیدن غروب خورشید، یکی از دختران کوچک مهروی آواره گفت: تصویر مرا هم بگیرید. لباسهایشان به ما میگفتند که عشق دارد به این نوجوانان روی میکند ولی سونامی و گلوله و غبار و خون، عشق به زندگیشان را دفن کرده است.
قبل از آن که شبح شب، چادر سیاهش را بر چادرهای سپیدرنگ اردوگاه بکشد، به بلندایی که در اطراف کمپ بود، رفته و خواستم چند عکس از کل محوطهی کمپ بگیرم که به نظرم سوژهی جالبی بود. بلوکهایی را در اطراف چادرهایشان چیده بودند تا اگر باران بر کمپشان مرحمت نمود، حداقل آن باشد که به داخل خانههایشان راه نیابد. صدای شیطنتکودکی در پشت سرم، توجهم را به خود جلب کرد که میخواست عکسش را بگیرم. کودک تُپُل خوشخندهای بود که یک پرچم کُردستان را که به مثابهی خودش کوچک بود، در دست داشت.
به هیچ وجه نمیتوانستم درخواستش را عملینکنم.
در حالی که اگر فرض کنیم عکس کودک پرچم بهدست را هم گرفتم، داشتم همهی آوارگان را در محوطه، جمع میکردم تا یک عکس از همهی آنها داشته باشم، تبسمی لبهایشان را از اندوه موجود، به حالتی مصنوع و برای چند لحظه آن هم برای چند عکس خبری، میشکُفت.
خورشید با این بزرگی، طاقت دیدن این لحظات را نداشته و زود به پشت کوهها سر فروبرده و کمکم مجبور میشدیم از کمپ خارج شویم و از بلندایی کمپ پایین آمدیم.
ریشسفیدهایشان با کودک و بزرگ و نوجوان و زن و همه و همه به سان سیلزدگان یا مانند طوفانزدگان در جلوی چادرها آماده شدند و با چشمهایشان داد میزدند آیا این دوربین به تنهایی میتواند همهی این محنت و آوارگی را به تصویر بکشد؟! بعضی از آنها هم میگفتند وضعیتمان اینقدر خوب است که عکسمان را هم بگیری؟! انگار همه منتظر بودند. منتظر؟! منتظر چه؟! شاید آرامی و آزادی و خوراک و...
من، خودم بودم و یک دوربین، پس چطور میتوانستم خواستههایشان را برآورده کنم!
تصمیم گرفتم برای به تصویر کشیدن آزارهایشان، بدبختی و آوارگی و غم و اندوهشان، چند روز بعد نیز دوباره به این کمپ سری زده و با آنها سخنی چند بگویم.
به امید روزی که وضعیتشان از امروز مطلوبتر باشد.